پروردگارا!
زخم های بیشماری بر پیکره روح است . زخم
هایی بعضاً التیام نیافتنی ...
حکایت بعضی از این زخم ها ، حکایت آن
پدر و پسرو تخته و میخ است .
پدر گفت : با هر گناه ، میخی به تخته ای
صاف و تمیز بکوب و با هر توبه و عمل خیر ، میخی را بچین ...
ایامی گذشت و پسر چنین کرد . به نزد پدر
آمد و تخته بدست. میخی به تخته نبود ،اما زخم هایی بیشماری بر تن تخته صاف به جا
مانده بود .
پروردگارا !
همه این زخم ها ، اثر میخ گناه نیست بر پیکر روح !
تعدادی از این زخم ها ، زخم ناسور عشق
است !
از دور چراغی در این برهوت سوسو زد .
روح سرگردان ، خسته از بی وزنی ، چون پروانه ای سمت سو رفت ! همان حکایت زیبای
بیراهه رفتن !
بی شک انسانیم و اسیر بیراهه رفتن ها
...و توبه بسیار سخت است و زمانی هم که توبه دست می دهد ، دل می شکند .
آخ !
با این روح رنج کشیده ، عشق ورزیدن ، چه
حلاوتی دارد !
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست. / 91