یهو می بینی سر از یک امام زاده در آوردی . جایی در دل صحرا ، که درخت دورش کاشته اند و دو تا گلدسته و زمین که اموات را در آغوش گرفته و سپس یک بنای تازه ساز .
می روی که به ضریح داخل امام زاده بچسبی و ببوسیش و دعا کنی که صدای گریه جوانی را می شنوی !
وای چه هق هقی می کند ! از چه درد می نالد و از خدا چه می خواهد ؟
دلت می گیرد که چه چیزی ساده ، چه آرزوی بچه گانه ای تو را به اینجا کشانده ! چه خواسته های ناچیزی ... و در آن فضای روحانی ، دعا که می کنی تازه یادت می آید نه زندگی مجموعه ای است از همین آرزوها و خواسته ها ی جزئی وحتی ناچیز ونمی شود کسی را به این خواسته ها سرزنش کرد .
و تا بیایی چیزی بخواهی دلت می رود پیش آن جوان که می نالد و دلت می گیرد و دوباره یادت می آید که انسان به همین خواسته ها و آرزوها زنده است . انسان به واسطه همین نیازهاست که با خدا رابطه برقرار می کند . این گریه هاست ، این دردهاست ، این استغاثه هاست که او را به خدا پیوندمی دهد .
آنوقت دیگر برای خودت چیزی نمی خواهی یا مانند همیشه آهی می کشی و بیرون می آیی .
تنگ غروب شده و در خیابانهای خلوت این شهر غریب پرسه می زنی . سیگاری می گیرانی و دودش را با ولع تو می بری و سپس بیرون می فرستی ...
صدای از آن دور می آید . صدای اذان . برادرت بلال چه حزن انگیز می خواند و توصدای دلنشین او را از ورای حصار سترک تاریخ می شنوی . دلت پَر می گیرد و به آنجایی می رود که آرزویش را داری .
سر راهت مسجدی است . مسجد جامع و صدای اذان نوجوانی شنیده می شود . بی اختیار ، تو می روی و از آب حوض وسط حیاط ، چند مشت بر میداری و وضو می سازی . حتی آنقدر دلت وا می شود که چند مشت آب به درون روده هات می فرستی تا دلت خنک شود . حتی ذره ای اهمیت نمی دهی که این آب بهداشتی است یا نیست !
توی مسجد از هوای بیرون نیز خنک تر است . همه جا با نور مهتابی روشن و صدای زمزمه کسانی که فرادا نماز می خوانند به آواز چلچله ها و صدای سحر انگیز دسته ای از پرندگان صبحگاهی می ماند . زمانی که چشمانت زودتر از چشمان خورشید گشوده می شود ، خنکای صبحگاهی را حس می کنی و سپس روشنی که سر می زند، آواز دسته جمعی پرنده ها و زمین و آسمان شروع می شود .
به نماز می ایستی و نمی دانی بگریی یا از شادی لبخند به لب بیاوری . صدای ترک خوردن دل را که می شنوی ، می دانی که گریه در راه هست و بی اختیار چشمانت به اشک می نشیند . کودکان در حال نماز خواندن و پیرمردی نحیف نیز کنار تو در حال رکوع و سجود . او سالهاست ، خیلی سالهاست که چنین می کند .
بیرون می آیی . همه جا تاریک شده و نسیم خنکی ، چهره ات را نوازش می کند .
سبکبال تر از همیشه به خانه بر می گردی . دیگر تا مدتها دلت بهانه نمی گیرد .... / 397
حصارک کرج - سه شنبه – غروب 1375/3/29
- ۵ نظر
- ۲۵ بهمن ۹۲ ، ۱۷:۵۴
- ۲۶۳ نمایش