پیش نویس

آسمان بار امانت نتوانست کشید ... قرعه فال به نام من دیوانه زدند

پیش نویس

آسمان بار امانت نتوانست کشید ... قرعه فال به نام من دیوانه زدند

پیش نویس

یادداشت هایی پراکنده در جستجوی رازها ، راز خلقت ، راز زندگی انسان ، هنر ، سیاست ، زندگی اجتماعی و قواعد بازی و سپس راز سکوت و همه این رازها ، اگرچه پراکنده ، مانند مهره های کوچک که بانخی در اتصال بهم ، تسبیح می شوند برای ستایش خالق

__________________________________________

پروردگارا ! باشد این شمع کوچکی که برافروخته ام ، نور پیدا کند و آنگاه که در تاریکی قرار گرفته ام، روشنم سازد

رازهای نگفته

آخرین نظرات
رازهای نگفته



نقل و کپی مطالب این تارنما ، بدون ذکر منبع ، شرعا جایز نیست و از اخلاق به دور است . وب شخصی علیرضا فلاح WWW.DRARF.IR

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۰ ثبت شده است

 خیلی دوست داشتم ادامه بدهم ، ولی نشد ... مشغله زیاد ، بعدش  به روز کردن وبلاگ (رازهای نگفته) اجازه نمی دهد که ادامه بدهم .... (حیات نو) را خیلی دوست داشتم. نوع مطالب  ، قالب خاص ،و حس خاصی که ایجاد می کرد ،  به هر حال  چون همه یاد داشتهای وبلاگ (حیات نو )در بخش" حیات نو "در وبلاگ(رازهای نگفته)هم درج می شود ، این آخرین  یادداشت  این وبلاگ خواهد بود .

خوانندگان عزیز  وبلاگ ( حیات نو )را ارجاع می دهم به وبلاگ (رازهای نگفته) ، پس از مدتی ، وبلاگ  (حیات نو )حذف خواهد شد.  

_______________________________________________

با این یادداشت پایانی ، 7 یادداشت برای  " حیات نو " نوشتم .

از این پس مطالبی که با این موضوع ارتباط دارد ، در همین وبلاگ ، با موضوع حیات نو درج خواهد شد. 

              

  • علیرضا فلاح

رفتم سر صحنه سریال زیگراگ ، سلیمان تنگه ، پرورش ماهی قزال آلا ، بچه ها داشتند کار می کردند و من برای لحظاتی  از آنها جدا شدم و اطراف حوضچه های پرورش ماهی  ، با خودم خلوت کردم  ...
 داخل  حوضچه ها ، ماهی های زیبای قزال آلا ، دسته جمعی در آب پرواز می کردند !
 شاد و سر حال ، از این سو به آن سو  می پریدند و گاهی سر به سرهم می گذاشتند و بعضاً  جفت ها باهم نرد عشق می زدند ... چقدر زیبا !
بی هوا گفتم : چه فایده ؟ شما دیر یا زود  می میرید . چند صباحی  داخل این حوضچه هستید و پس از پروار شدن ، می میرید و بعد خورده می شوید !
تلخی خاصی وجودم را فرا گرفت . سکوت مبهمی ، ذهن مرا پر کرد . همه چیز از حرکت ایستاد .
 اندیشیدم : آیا اینها خودشان می دانند !؟ می دانند که دیر یا زود می میرند !؟ اگر می دانند پس اینهمه تقلا و بپر بپر برای چیست ؟
مدتی قبل را به یاد آوردم . رفتیم کشتار گاه اطراف ساری ، جهت بازدید . تعداد زیادی گاو به صف شده بودند . آهسته آهسته وارد دالانی  می شدند و آنسوی دالان – وقتی  وارد ساختمان شدم- فهمیدم  که سر بریده می شوند !
این سوی دالان ، جالب  اینجا بود که گاوها در صف به هم فشار  می آورند . به هم تنه می زدند و می خواستند  زودتر  از بقیه وارد دالان شوند .
آیا  می دانستند آنجا  ، سربریده می شوند و تمام!
باز اندیشیدم ؛ آیا این ماهیها می دانند !؟
و ناگهان لرزیدم.
مگر ما انسانها نمی دانیم دیر یا زود می میریم ؟ توی این حوضچه ها که حالا  شاید بزرگتر از این حوضچه های ماهی باشد ، از این سو به آن سو می رویم و به هم می پریم و گاهی هم اگر آدم باشیم نرد عشق هم می زنیم ... وبعد ...
راستی مگر نمی میریم !؟
من از بالای حوضچه ، به ماهیها نگاه می کردم . آگاه بودم  به حال و روزشان و عالمانه لبخند  تلخ به لب  می آورم  به جهالتشان که لابد نمی دانستند دیر یا زود می میرند .
و باز هم بر خودم لرزیدم و نگاهم به کسی  افتاد که از آن بالا به ما نگاه می کند و آگاه هست از حال و روزمان و دیگر از جهالت ما ، لبخند به لب نمی آورد چرا که فرشته گانش  دیده به اشک می آرایند .
افسوس ! گاهی ما هم مانند این ماهیها  فراموش می کنیم که می میریم و صد افسوس  که مانند آن گاوها ، به هم تنه هم می زنیم و برای نزدیک شدن  به دالانی  که انتهای کار ماست ، ...

خدایا ! از تمام این جهالت هابه تو پناه می آورم .


  • علیرضا فلاح

خواب غفلت

۲۰
مهر
نیمی از عمر گذشت .
نیمی از این نیم که گذشت ، شب بود و در خواب.
نیمی مانده از این عمر ، که آنهم دو نیم است ، نیمی شب و لابد آنهم در خواب .
چه درد ناک است !
 از این عمر 80 ساله احتمالی ، نیمی خواب بود و نیمی بیداری ، که شاید آنهم در خواب غفلت
گذشت و بگذرد !
پروردگارا !

بیداری عطا کن ، چه در نیمه بیداری و چه در نیمه خواب .

از اینهمه خواب خسته شدم .


  • علیرضا فلاح

تمام شوق و ذوق ما از برداشت محصول  در اواخر  تابستان – که حالا به علت شرایط جوی شده  اواخر بهار ، در این بود که یک سفر همراه پدر و مادرمان می رفتیم امام رضا (ع) ...
 نمی گفتیم مشهد ،  نمی گفتیم  سفر ، یکر است می گفتیم   امام رضا (ع).
من  اما
، هر سال می رفتم . حتی وقتی تازه پا به سن جوانی گذاشته  بودم و گاهی  2 بار در یک سال . تنها، خودم ،و اولین کتابم که چاپ شد سال 70، اواخر  سال 69 ، در 20 سالگی خودم ، با پول حق التالیف آن ، مادرم را نیز با خودم بردم...
حالا مشهد خیلی عوض شده ولی هنوز  میدان طبرسی و آن کوچه های تنگ و باریک و آن بازار  و سپس حرم مطهر و اسماعیل طلا و بیش از همه اینها  کفترهای حرم آقا توی یادمان هست .

کاش کودکی ما بر می گشت و به عشق زیارت آقا می رفتیم مشهد و دون می پاشیدیم برای کفترهای آقا ... نه حالا که با کلاس  و برای همایش و دیدار و چه وچه و بعضاً  با خانواده می رویم سفر به خراسان و شهر مشهد ....


  • علیرضا فلاح