پیش نویس

آسمان بار امانت نتوانست کشید ... قرعه فال به نام من دیوانه زدند

پیش نویس

آسمان بار امانت نتوانست کشید ... قرعه فال به نام من دیوانه زدند

پیش نویس

یادداشت هایی پراکنده در جستجوی رازها ، راز خلقت ، راز زندگی انسان ، هنر ، سیاست ، زندگی اجتماعی و قواعد بازی و سپس راز سکوت و همه این رازها ، اگرچه پراکنده ، مانند مهره های کوچک که بانخی در اتصال بهم ، تسبیح می شوند برای ستایش خالق

__________________________________________

پروردگارا ! باشد این شمع کوچکی که برافروخته ام ، نور پیدا کند و آنگاه که در تاریکی قرار گرفته ام، روشنم سازد

رازهای نگفته

آخرین نظرات
رازهای نگفته



نقل و کپی مطالب این تارنما ، بدون ذکر منبع ، شرعا جایز نیست و از اخلاق به دور است . وب شخصی علیرضا فلاح WWW.DRARF.IR

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تغییر نگرش» ثبت شده است

دو آتش نشان وارد جنگلی می شوند تا آتش کوچکی را خاموش کنند . آخر کار وقتی از جنگل بیرون می آیند و میروند کنار رودخانه ، صورت یکی شان کثیف و خاکستر است و صورت آن یکی به شکل معصومانه ای تمیز .              
سوال : کدامشان صورتش را می شوید ؟
اشتباه کردید ، آن که صورتش کثیف است به آن یکی نگاه می کند و فکر میکند صورت خودش هم همان طور است .

اما آن که صورتش تمیز است می بیند که سرتاپای رفیقش غبار گرفته است و به خودش  می گوید : حتما من هم کثیفم ، باید خودم را تمیز کنم .

حالا فکر کنیم چندین بار اتفاق افتاده که دیگران از رفتار بد ما و یا ما از رفتار بد دیگران به شستشو و پالایش روح خودمان پرداخته باشیم !

 وقتی فرد مقابل ما مهربان و خوب و دوست داشتنی نیست ، یه کمی باید به خودمون شک کنیم . - 277


  • علیرضا فلاح
یک روز، وقتی که کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه ی بزرگی را در تابلوی اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود :
"دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود، درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت 10 در سالن اجتماعات برگزار می شود، دعوت می کنیم."
 ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکاران شان ناراحت می شدند. اما پس از مدتی، کنجکاو بودند بدانند کسی که مانع پیشرفت آنها در اداره می شده که بوده است.
این کنجکاوی تقریبا تمام کارمندان را تا ساعت 10 به سالن کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد می شد، هیجان هم بالا می رفت. همه پیش خود فکر می کردند :
"این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مُرد!"
 کارمندان در صف و به نوبت، یکی یکی به تابوت نزدیک می شدند و وقتی به درون آن نگاه می کردند، ناگهان خشک شان می زد و زبان شان بند می آمد.
آینه ای درون تابوت قرار داشت که هرکسی به درون آن نگاه می کرد، تصویر خود را می دید. نوشته ای نیز بدین مضمون در کنار آینه بود :
"تنها یک نفر وجود دارد که می تواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست جز خود شما. شما تنها کسی هستید که می توانید زندگی تان را متحوّل کنید. شما تنها کسی هستید که می توانید بر روی شادی ها، تصوّرات و موفقیّت های تان اثر گذار باشید. شما تنها کسی هستید که می توانید به خودتان کمک کنید.
زندگی شما وقتی که رئیس تان، دوستان تان، والدین تان، شریک زندگی تان یا محل کارتان تغییر می کند، دستخوش تغییر نمی شود. زندگی شما تنها فقط وقتی تغییر می کند که شما تغییر کنید. باورهای محدوده کننده ی خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسی هستید که مسئول زندگی خودتان می باشید.
مهم ترین رابطه ای که در زندگی می توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.
خودتان را امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکن ها و چیزهای از دست داده، نهراسید. خودتان و واقعیت های زندگی خودتان را بسازید."
 دنیا مثل آینه است. انعکاس افکاری را که فرد قویاً به آنها اعتقاد دارد، به او باز می گرداند. تفاوت ها در روش نگاه کردن به زندگی است.
"برای اصلاح زندگی، باید از درون خود آغاز کنید."


  • علیرضا فلاح
استفان کاوی (از سرشناسترین چهره های علم موفقیت)  می گوید :

«صبح یک روز تعطیل در نیویورک، سوار اتوبوس شدم. تقریبا یک سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و در مجموع فضائی سرشار از آرامش و سکوتی دلپذیر برقرار بود. تا اینکه مرد میانسالی با بچه هایش سوار اتوبوس شدند و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر کرد. بچه هایش داد و بیداد راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب می کردند. یکی از بچه ها با صدای بلند گریه می کرد و یکی دیگر روزنامه را از دست این و آن می کشید و خلاصه اعصاب همه مان توی اتوبوس خرد شده بود. اما پدر بچه ها که دقیقا در صندلی جلوئی من نشسته بود، اصلا به روی خودش نمی آورد و غرق در افکار خودش بود.

بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض باز کردم که :
 «آقای محترم! بچه هایتان واقعا دارند همه را آزار می دهند. شما نمی خواهید جلویشان را بگیرید؟»

مرد که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد می افتدریال کمی خودش را روی صندلی جابجا کرد و گفت : «حق با شماست. واقعا متاسفم. راستش ما داریم از بیمارستانی برمی گردیم که همسرم، مادر همین بچه ها، نیم ساعت پیش در آنجا مرده است. من واقعا گیجم و نمی دانم که باید به این بچه ها چه بگویم. نمی دانم که خودم باید چه کار کنم و ...» و بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد.

استفان کاوی بلافاصله پس از نقل این خاطره می پرسد :
«صادقانه بگوئید؛ آیا اکنون این وضعیت را بطور متفاوتی نمی بینید؟ چرا اینطور است؟ آیا دلیلی به جز این دارد که نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟»

و خودش ادامه می دهد که :
«راستش من خودم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم :
«واقعا مرا ببخشید. نمی دانستم. آیا کمکی از دست من ساخته است؟ و ...»

اگرچه تا همین چند لحظه پیش ناراحت بودم که این مرد چطور می تواند تا این اندازه بی ملاحظه باشد، اما ناگهان با تغییر نگرشم؛ همه چیز عوض شد و من از صمیم قلب می خواستم که هر کمکی از دستم ساخته است، انجام بدهم.

حقیقت این است که به محض تغییر برداشت، همه چیز ناگهان عوض می شود. کلید یا راه حل هر مسئله ای این است که به شیشه های عینکی که به چشم داریم، بنگریم. شاید هر از گاه لازم باشد که رنگ آنها را عوض کنیم و در واقع برداشت یا نقش خودمان را تغییر بدهیم تا بتوانیم هر وضعیتی را از دیدگاه تازه ای ببینیم و تفسیر کنیم.

آنچه اهمیت دارد، خود واقعه نیست بلکه تغییر و تفسیر ما از آن است.
  • علیرضا فلاح