پیش نویس

آسمان بار امانت نتوانست کشید ... قرعه فال به نام من دیوانه زدند

پیش نویس

آسمان بار امانت نتوانست کشید ... قرعه فال به نام من دیوانه زدند

پیش نویس

یادداشت هایی پراکنده در جستجوی رازها ، راز خلقت ، راز زندگی انسان ، هنر ، سیاست ، زندگی اجتماعی و قواعد بازی و سپس راز سکوت و همه این رازها ، اگرچه پراکنده ، مانند مهره های کوچک که بانخی در اتصال بهم ، تسبیح می شوند برای ستایش خالق

__________________________________________

پروردگارا ! باشد این شمع کوچکی که برافروخته ام ، نور پیدا کند و آنگاه که در تاریکی قرار گرفته ام، روشنم سازد

رازهای نگفته

آخرین نظرات
رازهای نگفته



نقل و کپی مطالب این تارنما ، بدون ذکر منبع ، شرعا جایز نیست و از اخلاق به دور است . وب شخصی علیرضا فلاح WWW.DRARF.IR

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آب» ثبت شده است

نزدیک به یک ماه شده که نتوانستم وبلاگم را به روز کنم .
حالا که دوباره شروع کردم ، مقدس تر از نام و یاد آقای همه ما حسین ( ع ) ، نام زیباتری نیافتم .
در شبکه مجازی کلوب ، نوشته ای از خانم  " ترنم افشاری " سینه ام را سوزاند !
از ایشان اجازه باز نشر گرفتم .
ثوابش برای این خواهر محترم.

خدا یک پسر به من بدهد

اسمش را بگذارم «حسین»

بعد من بشوم «ام الحسین»

و او بشود «حسین ِ من»

که از ته دلم صدایش کنم: «حسین» م، مادرم، عزیزم..

به بقیه بسپارم که هوای «حسین» م را داشته باشند

خاطر «حسین» م را اذیت نکنند

صدا برای «حسین» م بلند نکنند

یادم باشد که «حسین» م را جایی تنها نگذارم یک لیوان آب همیشه دم دستم باشد

که هیچ وقت «حسین» م احساس تشنگی نکند..  / 360

____________________________________________________________

*یکبار دیگر خواندم .سینه ام سوخت. اجازه می دهید در وبلاگ خودم باز نشر نمایم ؟

*بله آقای فلاح مانعی ندارد...

  • علیرضا فلاح

هنگامی که ابوالفضل (ع) ، تنهایی برادر ، کشته شدن یاران و اهل بیتش که هستی خود را به خداوند ارزانی داشتند ، دید ، نزد او شتافت و از او رخصت خواست تا سر نوشت درخشان خود را دنبال کند.

اما به او اجازه نداد و با صدای حزین فرمود " تو پرچمدار  من هستی! "
امام با بودن ابوالفضل (ع) ، احساس توانمندی  می کرد . زیرا عباس  به عنوان نیروی بازدارنده و حمایتگر در کنار او عمل می کرد و ترفند دشمنان را خنثی می نمود .
ابوالفضل (ع) با اصرار گفت :
 از دست این منافقین سینه ام تنگ شده است ، می خواهم انتقام خون برادرانم را از آنان بگیرم .
امام از بردارش خواست برای اطفالی که تشنگی ، آنان را از پا در آورده است آب تهیه کند . آن دلاور بزرگوار نیز به طرف آن مسخ شدنگان که دلهایشان  تهی از مهربانی  و عطوفت بود رفت ، آنان را پند داد، از عذاب  و انتقام الهی برحذر داشت و سپس سخن خود را متوجه  عمربن سعد کرد و گفت :
 ای پسر سعد ! این حسین فرزند دختر پیامبر(ص) است که اصحاب  و اهل بیتش  را کشته اید و اینکه خانواده و کودکانش تشنه اند ، آنانرا آب دهید که تشنگی ، جگرشان را آتش زده است و این حسین  است که باز می گوید " مرا واگذارید تا به سوی روم یا هند بروم و حجاز و عراق را برای شما بگذارم "
سکوتی هولناک  نیروهای پسرسعد را فرا گرفت . بیشترشان سر فرو افکندند و آرزو کردند که به زمین فرو روند .
پس شمربن ذی الجوشن پلید و ناپاک ، چنین پاسخ داد :
ای پسر ابوتراب ! اگر سطح زمین همه آب بود و اختیار ما قرار داشت ، قطره ای به شما نمی دادیم  تا آنکه تن به بیعت با یزید بدهید .
پست فطرتی ، این ناجوانمرد را تا بدین درجه از ناپاکی تنزل داده بود .
ابوالفضل  به سوی برادر بازگشت ، طغیان و سرکشتی آنان را بازگو کرد ، صدای دردناک کودکان را شنید که آوای العطش  سرداده بودند ، لبهای خشکیده و رنگهای پریده آنان را دید و مشاهده کرد که از شدت  تشنگی  در آستانه مرگ هستند . هراسان شد . دریای درد ، در اعماق وجود حضرت موج می زد دردی کوبنده خطوط چهره اش را در هم کشید و با شجاعت  به فریاد رسی آنان برخاست.
 مشک را برداشت ، بر اسب نشست ، به طرف شریعه فرات تاخت ، با نگهبانان در آویخت ، آنان را پراکند ساخت ، حلقه محاصره  را در هم شکست  و آنجا را در اختیار گرفت .
جگرش از شدت تشنگی می سوخت . مشتی آب برگرفت تا بنوشد ، لیکن  به یاد تشنگی برادرش و بانوان و کودکان  حرم افتاد ، آب را ریخت ، عطش  خود را فرونشاند و گفت :

 یا نفس من بعدالحسین هونی – فبعده لاکنت ان تکونی

هیات ما هذا فعال دینی – و لا فعال صادق الیقینی

ای نفس ! پس از حسین ، پست شو و پس از آن مباد که باقی باشی ، این حسین است که جام مرگ می نوشد  ولی تو آب خنک می نوشی ، به خدا این کار خلاف دین من است .
قمر بنی هاشم ، سرافراز ،پس از پر کردن مشک آب ، راه خیمه ها را در پیش گرفت و این عزیزترین هدیه را که از جان گرامیتر  می داشت با خود حمل می کرد ، در بازگشت ، با دشمنان خدا و انسانهای بی مقدار ، درآویخت ، او را از همه طرف محاصره کردند و مانع از رساندن آب به تشنگان خاندان نبوت شدند . حضرت با خواندن رجز ، آنان را تار و مار کرد و بسیاری را کشت :

لارهب الموت  اذشا الموت زقا   -   حتی اورای فی المصالیتلقا
نفسی  لنفس  المصطفی  الطهروقا    انی انا العباس  اغدو بالسقا
و لا اخاف اشر یوم الملتقی

از مرگ هنگامی  که روی آورد بیمی ندارم ، آنکه میان دلاوران به خاک افتم ، جانم پناه نواده مصطفی باد!  منم عباس  که برای تشنگان آب می آورم و روز نبرد از هیچ شری هراس ندارم .
با این رجز ، دلیری بی مانند  خود را آشکار ساخت. بی باکی خود را از  مرگ نشان داد و گفت که با چهره  خندان  برای دفاع  از حق  و جانبازی در راه برادر به استقبال مرگ خواهد شتافت .
سرافراز بود از اینکه مشکی پر آب برای تشنگان  اهل بیت می برد .
سپاهیان از برابر او هراسان می گریختند ، عباس  آنان را به یاد قهرمانیهای  پدرش ، فاتح خیبر و درهم کوبنده  پایه های شرک ، می اندخت ؛
ناگاه نوفل ازرق  که در جایی کمین کرده بود و از کمینگاه در آمد و با کمک زیدبن ورقا دست راست حضرت  را جدا کردند . دستی که همواره  بر سر محرومان  و ستمدیدگان  بود و از حقوق  آنان دفاع می کرد.
حضرت فوری مشک را دوش چپ خود افکند و شمشیر به دست چپ خود گرفت ؛
قهرمان کربلا این ضربه را به هیچ گرفت و به رجز خوانی پرداخت ؛
 
والله ان قطعتم یمینی – انی احامی  ابدا عن دینی
نجل النبی الطاهر الامین – مع جمله السادات  و الاطهار
قد قطعوا ببعیهم یساری – فاصلهم یا رب حر النار

   
ای نفس ! از کفار نترس مژده بر تو باد خدای جبار و از بودن با پیامبر برگزیده الهی و جمله سادات و پاکان . دشمنان ستمکرانه دست چپم را هم قطع کردند پروردگار من ، آنها را در آتش  سوزان جای ده.
 حضرت به گفته برخی منابع ، مشک را به دندان گرفت و بدون  توجه  به خونریزی  و درد بسیار ، برای رساندن آب به تشنگان اهل بیت اسب را تازاند .
حقیقاً  این بالاترین مرحله شرف ، وفاداری  و محبت است که انسانی از خود نشان می دهد. در حالی که می رفت تیری  به مشک اصابت کرد و آب آن را ریخت .
سردار کربلا ایستاد. اندوه او را فرا گرفت ، ریخته شدن آب برایش سنگین تر از جدا شدن دستانش بود .
ناگهان  حکیم بن طفیل به حضرت حمله و رشد و با عمود آهنین  بر سرایشان کوفت . فرق ایشان شکافت و در این هنگام از اسب  به زمین افتاد و گفت:
 یا اخی، یا حسین علیک منی السلام
ای برادرم ای حسین ،  خدا حافظ ، ای برادر، برادرت را دریاب .
باد صدای عباس را به امام رساند ، قلبش شرحه شرحه شد .
 دلش از هم گسیخت ، به طرف  علقمه شتافت ، با دشمنان در آویخت ، بر سر پیکر برادر ایستاد ، خود  را بر روی او انداخت با اشکش  او را شتشو داد و با قلبی آکنده از درد و اندو گفت :
آه ! اینک کمرم شکست . راهها  برمن بسته شد و دشمن شاد شدم .
امام با اندمی  در هم شکسته ، نیرویی فروریخته و آزوهایی بر باد رفته به بردارش  خیره شد و آرزو کرد قبل از او به شهادت  رسیده باشد .
 سید جعفر حلی  حالت امام را در آن لحظات ، چنین  وصف کرده است :
حسین به طرف شهادتگاه عباس رفت در حالی  که چشمانش از خیمه ها تا آنجا را کاوش می کرد جمال برادر را نهان یافت ، گویی ماه شب  چهارده  که زیر نیزه ها شکسته نهان باشد ، بر پیکر  او فتاد و اشکش  زمین را  گلگون کرد .
 خواست او را ببوسد ، لیکن جایی در بدن او در امان  از زخم سلاح نیافت  تا ببوسد. فریادی کشید که در صحرا پیچید و سنگهای سخت  را از اندوهش به درد آورد :
برادرم ! بهشت برتو مبارک باد ، هرگز گمان نداشتم راضی  شوی که در تنعم باشی و من مصیبت تو را ببینم .
بردارم ! دیگر چه کسی دختران  محمد را حمایت خواهد کرد، که ترحم می خواهند لیکن کسی به آنان رحم  نمی کند .
این پرچم  توست ، دیگر چه کسی علمدارم باشد ؟

 برادرم ! مرگ فرزندانم را برمن سبک کردی.

زخم  را تنها  زخم  دردناکتر ، تسکین می دهد .

نویسندگان مقتل ها نقل می کنند ، امام هنگامی  که از کنار پیکر برادر برخاست ، نمی توانست  قدم بردارد و شکست برایشان عارض شده بود لیکن حضرت صبور بود ، با چشمانی اشکبار به طرف خیمه ها رفت .

 دخترش سکینه پیش آمد و عنان اسب پدر را گرفت  و گفت:
 عمویم ابوالفضل  کجاست ؟
امام غرق گریه شد و با کلماتی بریده بریده خبر شهادت او را داد . سکینه مویه اش بلند شد . هنگامی که زینب کبری (ع) از شهادت بردارش که همه گونه خدمتی به خواهر کرده بود ، مطلع شد ، دست برقلب آتش گرفته خود نهاد  و فریاد زد :
 آه برادرم ! آه عباسم ! چقدر فقدانت بر ما سنگین است. وای از این فاجعه . وای از این سوگ بزرگ .
زمین از شدت گریه  و مویه لرزیدن گرفت و بانوان حرم که یقین  به فقدان برادر یافته بودند ، سیلی به گونه ها نواختند .
 سوگوار  اندوهگین ، پدر شهیدان نیز در غم و سوگ آنان شریک شد و گفت :
یا ابالفضل !  چقدر فقدانت بر ما سنگین است !
امام  پس از فقدان  برادر که در نیکی  و وفاداری مانندی نداشت ، احساس تنهایی و بی کسی کرد . فاجعه مرگ برادر ، سخت ترین فاجعه ای بود که امام را غمگین کرد و او را از پا انداخت .

بدرود ، ای قمر بنی هاشم .

بدورد ، ای سپیده در شب .

بدورد ، ای سمبل  وفاداری و جانبازی .

سلام برتو ، روزی که زاده شدی ، روزی که شهید شدی و روزی که زنده  برانگیخته می

شوی .  / 313

  • علیرضا فلاح
رفتم برای مراسم شب اول محرم ، خرید کنم .
توی فروشگاه بزرگ ، همه جور آدم بود . بخصوص اینکه فروشگاه در منطقه خاصی واقع شده بود که بیشتر مسافرینی که می آمدند واسه ویلاهایشان ، آنجا خرید می کردند .
چند تا دختر و پسر و یک فروشنده جوان بومی منطقه که این سالها ، بواسطه همزیستی مسالمت آمیز با این مسافرین ، دقیقا شکل آنها شده بود و حتی چند گام جلوتر ...
خریدهایم را کنار صندوق چیدم برای حساب .
سروصدا وخنده ها و شوخی های جوان های داخل فروشگاه اجازه نمی داد که جوان فروشنده به من برسد !
صبر کردم . آنقدر که طرف مجبور شد آمد روبرویم . ماشین حساب را به سرعت راه انداخت .
نگاهی به بسته های نمک میان خریدهایم کرد و یهو پرسید :
اینهمه نمک رو واسه چی می خوای ؟
گفتم :
برای مراسم امشب . شب اوله .
با تعجب نگاهم کرد . پرسید :
شب اول محرمه ؟
جواب دادم :
آره
دیگر انگشتانش با سرعت دکمه های ماشین حساب را نمی زد . مکث کرد . این پا و آن پا کرد و بعدش رفت یک بسته بزرگ نمک برداشت و پشت سرش چند باکس آب معدنی ، آمد روبرویم و صاف نگاه کرد توی چشمام .
خیلی دنبال کلمه نگشت که تبدیل به جمله ای ریا کارانه شود . با صداقتی محض گفت :
این نمک و آب را ببر برای امام حسین ( ع ).
شدت ضربه این جمله به قلبم آنقدر بود که صدای شکستنش را بشنوم .
طاقت نیاوردم .
خودش هم گریه کرد.
توی فروشگاه بودند . اما انگار کسی نبود . / 310

  • علیرضا فلاح