ماهیها یی که نمی دانند می میرند .
پنجشنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۰، ۰۷:۵۳ ق.ظ
رفتم سر صحنه سریال زیگراگ ، سلیمان تنگه ، پرورش ماهی قزال آلا ، بچه ها داشتند کار می کردند و من برای لحظاتی از آنها جدا شدم و اطراف حوضچه های پرورش ماهی ، با خودم خلوت کردم ...
داخل حوضچه ها ، ماهی های زیبای قزال آلا ، دسته جمعی در آب پرواز می کردند !
شاد و سر حال ، از این سو به آن سو می پریدند و گاهی سر به سرهم می گذاشتند و بعضاً جفت ها باهم نرد عشق می زدند ... چقدر زیبا !
بی هوا گفتم : چه فایده ؟ شما دیر یا زود می میرید . چند صباحی داخل این حوضچه هستید و پس از پروار شدن ، می میرید و بعد خورده می شوید !
تلخی خاصی وجودم را فرا گرفت . سکوت مبهمی ، ذهن مرا پر کرد . همه چیز از حرکت ایستاد .
اندیشیدم : آیا اینها خودشان می دانند !؟ می دانند که دیر یا زود می میرند !؟ اگر می دانند پس اینهمه تقلا و بپر بپر برای چیست ؟
مدتی قبل را به یاد آوردم . رفتیم کشتار گاه اطراف ساری ، جهت بازدید . تعداد زیادی گاو به صف شده بودند . آهسته آهسته وارد دالانی می شدند و آنسوی دالان – وقتی وارد ساختمان شدم- فهمیدم که سر بریده می شوند !
این سوی دالان ، جالب اینجا بود که گاوها در صف به هم فشار می آورند . به هم تنه می زدند و می خواستند زودتر از بقیه وارد دالان شوند .
آیا می دانستند آنجا ، سربریده می شوند و تمام!
باز اندیشیدم ؛ آیا این ماهیها می دانند !؟
و ناگهان لرزیدم.
مگر ما انسانها نمی دانیم دیر یا زود می میریم ؟ توی این حوضچه ها که حالا شاید بزرگتر از این حوضچه های ماهی باشد ، از این سو به آن سو می رویم و به هم می پریم و گاهی هم اگر آدم باشیم نرد عشق هم می زنیم ... وبعد ...
راستی مگر نمی میریم !؟
من از بالای حوضچه ، به ماهیها نگاه می کردم . آگاه بودم به حال و روزشان و عالمانه لبخند تلخ به لب می آورم به جهالتشان که لابد نمی دانستند دیر یا زود می میرند .
و باز هم بر خودم لرزیدم و نگاهم به کسی افتاد که از آن بالا به ما نگاه می کند و آگاه هست از حال و روزمان و دیگر از جهالت ما ، لبخند به لب نمی آورد چرا که فرشته گانش دیده به اشک می آرایند .
افسوس ! گاهی ما هم مانند این ماهیها فراموش می کنیم که می میریم و صد افسوس که مانند آن گاوها ، به هم تنه هم می زنیم و برای نزدیک شدن به دالانی که انتهای کار ماست ، ...
خدایا ! از تمام این جهالت هابه تو پناه می آورم .