پیش نویس

آسمان بار امانت نتوانست کشید ... قرعه فال به نام من دیوانه زدند

پیش نویس

آسمان بار امانت نتوانست کشید ... قرعه فال به نام من دیوانه زدند

پیش نویس

یادداشت هایی پراکنده در جستجوی رازها ، راز خلقت ، راز زندگی انسان ، هنر ، سیاست ، زندگی اجتماعی و قواعد بازی و سپس راز سکوت و همه این رازها ، اگرچه پراکنده ، مانند مهره های کوچک که بانخی در اتصال بهم ، تسبیح می شوند برای ستایش خالق

__________________________________________

پروردگارا ! باشد این شمع کوچکی که برافروخته ام ، نور پیدا کند و آنگاه که در تاریکی قرار گرفته ام، روشنم سازد

رازهای نگفته

آخرین نظرات
رازهای نگفته



نقل و کپی مطالب این تارنما ، بدون ذکر منبع ، شرعا جایز نیست و از اخلاق به دور است . وب شخصی علیرضا فلاح WWW.DRARF.IR

ماهیها یی که نمی دانند می میرند .

پنجشنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۰، ۰۷:۵۳ ق.ظ

رفتم سر صحنه سریال زیگراگ ، سلیمان تنگه ، پرورش ماهی قزال آلا ، بچه ها داشتند کار می کردند و من برای لحظاتی  از آنها جدا شدم و اطراف حوضچه های پرورش ماهی  ، با خودم خلوت کردم  ...
 داخل  حوضچه ها ، ماهی های زیبای قزال آلا ، دسته جمعی در آب پرواز می کردند !
 شاد و سر حال ، از این سو به آن سو  می پریدند و گاهی سر به سرهم می گذاشتند و بعضاً  جفت ها باهم نرد عشق می زدند ... چقدر زیبا !
بی هوا گفتم : چه فایده ؟ شما دیر یا زود  می میرید . چند صباحی  داخل این حوضچه هستید و پس از پروار شدن ، می میرید و بعد خورده می شوید !
تلخی خاصی وجودم را فرا گرفت . سکوت مبهمی ، ذهن مرا پر کرد . همه چیز از حرکت ایستاد .
 اندیشیدم : آیا اینها خودشان می دانند !؟ می دانند که دیر یا زود می میرند !؟ اگر می دانند پس اینهمه تقلا و بپر بپر برای چیست ؟
مدتی قبل را به یاد آوردم . رفتیم کشتار گاه اطراف ساری ، جهت بازدید . تعداد زیادی گاو به صف شده بودند . آهسته آهسته وارد دالانی  می شدند و آنسوی دالان – وقتی  وارد ساختمان شدم- فهمیدم  که سر بریده می شوند !
این سوی دالان ، جالب  اینجا بود که گاوها در صف به هم فشار  می آورند . به هم تنه می زدند و می خواستند  زودتر  از بقیه وارد دالان شوند .
آیا  می دانستند آنجا  ، سربریده می شوند و تمام!
باز اندیشیدم ؛ آیا این ماهیها می دانند !؟
و ناگهان لرزیدم.
مگر ما انسانها نمی دانیم دیر یا زود می میریم ؟ توی این حوضچه ها که حالا  شاید بزرگتر از این حوضچه های ماهی باشد ، از این سو به آن سو می رویم و به هم می پریم و گاهی هم اگر آدم باشیم نرد عشق هم می زنیم ... وبعد ...
راستی مگر نمی میریم !؟
من از بالای حوضچه ، به ماهیها نگاه می کردم . آگاه بودم  به حال و روزشان و عالمانه لبخند  تلخ به لب  می آورم  به جهالتشان که لابد نمی دانستند دیر یا زود می میرند .
و باز هم بر خودم لرزیدم و نگاهم به کسی  افتاد که از آن بالا به ما نگاه می کند و آگاه هست از حال و روزمان و دیگر از جهالت ما ، لبخند به لب نمی آورد چرا که فرشته گانش  دیده به اشک می آرایند .
افسوس ! گاهی ما هم مانند این ماهیها  فراموش می کنیم که می میریم و صد افسوس  که مانند آن گاوها ، به هم تنه هم می زنیم و برای نزدیک شدن  به دالانی  که انتهای کار ماست ، ...

خدایا ! از تمام این جهالت هابه تو پناه می آورم .


  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۰/۰۷/۲۱
  • ۵۴۵ نمایش
  • علیرضا فلاح

زیگراگ

سلیمان تنگه

قزال آلا

ماهیها

می میرند

نظرات (۳)

جالب بود
  • علی جعفری
  • خیلی زیبا و با احساس بود
    سلام . لذت بردم از خوندن نوشته تون . مرگ از جمله چیزهاییه که باید مدام به یاد آدمی آورده بشه . ممنون و موید باشید
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    تجدید کد امنیتی