پیش نویس

آسمان بار امانت نتوانست کشید ... قرعه فال به نام من دیوانه زدند

پیش نویس

آسمان بار امانت نتوانست کشید ... قرعه فال به نام من دیوانه زدند

پیش نویس

یادداشت هایی پراکنده در جستجوی رازها ، راز خلقت ، راز زندگی انسان ، هنر ، سیاست ، زندگی اجتماعی و قواعد بازی و سپس راز سکوت و همه این رازها ، اگرچه پراکنده ، مانند مهره های کوچک که بانخی در اتصال بهم ، تسبیح می شوند برای ستایش خالق

__________________________________________

پروردگارا ! باشد این شمع کوچکی که برافروخته ام ، نور پیدا کند و آنگاه که در تاریکی قرار گرفته ام، روشنم سازد

رازهای نگفته

آخرین نظرات
رازهای نگفته



نقل و کپی مطالب این تارنما ، بدون ذکر منبع ، شرعا جایز نیست و از اخلاق به دور است . وب شخصی علیرضا فلاح WWW.DRARF.IR

229 - حسرت ، پشت دیوار شهرک های این جماعت...

سه شنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۱:۵۲ ب.ظ

آن قدیم ها ، اواخر نوجوانی  که غرور خاصی  بر رفتارمان حاکم بود ، دربرخورد  با بعضی از موارد، عکس العمل های خاص  هم داشتیم. احساسات ما خیلی کنترل شده نبود .

یادم می آید می خواستیم برویم دریا ، به ما اجازه نمی داند .چه کسانی ؟
 کسانی  که عمداً از تهران آمده بودند و سواحل را خریده بودند و راههای دریا را بسته بودند  و ما که بومی منطقه بودیم  حق ورود به دریا را نداشتیم  و پشت دیوار شهرک های رنگ وارنگ این جماعت  می ماندیم به حسرت ...
آن زمان ، قصه ای در حال شکل گیری بود ،  جوانی که این وضعیت را بر نمی تابد  و داخل قصه چه کارها که نمی کرد برای آزاد ساختن ساحل ها ، حداقل  برای شنای ساکنان بومی منطقهو نه استفادهای دیگر ...
سالها گذشت .
مسیر زندگی عوض شد . سن وسال بالا رفت و احساسات کنترل شده تر شد و خیلی از چیزها به عنوان ارزش و هدف  رنگ باخت و ارزش های دیگری جای آنرا گرفت .

دغدغه البته سر جای خود بود . هجوم  به شکل گسترده تری آغاز شد و در سکوت و سکون درد آور مسئولین استانی ، زمین های کشاورزان به تارج رفت و چشم برهم زدنی ، استان سرسبز مازندران شد ییلاق و تفریح گاه عده ای که اندکی ناچیز از ثروت خود را تبدیل به ویلا  و قصر می کردند و عشرتکده های بهاری و تابستانی و خانه های خلوت پاییزی و زمستانی خود را فراهم می ساختند .

اگر یک روستایی بیچاره  برای فرزندش که ازدواج کرده بود و با یک بچه ، دیگر نمی توانست در خانه پدری زندگی کند ! اگر می خواست  در زمین پدری  خود خانه بزند ، جواز نمی دادند و حتی دیدم که زندانی هم شدند اما در یک چشم به هم زدن  مجوز ساخت شهرک در دل زمین کشاوری  صادر می شد و فریاد  به گوش کسی نمی رسید .
...
با خانواده ام  از روستایمان داشتم می رفتم محمودآباد ، جهت مهمانی، ماشین در کوچه گیر کرد . کوچه عادی ، کنار خانه و زندگی مردم  شد کمربندی شهر و پارکنیگ  ماشین های رنگ وارنگ دوستان پایتخت  نشین که بعضاً  مثل قوم مغول، بومی هارا از خانه و کاشانه بیرون کرده بودند و صاحب همه چی شده بودند ...
عجله داشتم ، اما جوانکی مست ، با دوستانش راه را بند آورد . با ماشین شاسی بلند ، وسط خیابان ، بشکل خلاف در حال دور زدن بود و مامور راهنمایی و رانندگی نیز  بروبر نگاه می کرد و یک مرد ساده دل شمالی هم جلوی ماشین هارا گرفته بود تا این آقا راحت مسیر خلاف را طی کند .
اگر روزی در تهران آدرس بخواهی ، شاید با جواب سر بالا مواجه شوی ، اما اینجا ، اگر آدرس بخواهی ، مردان ساده دل شمالی ، شما را تا مقصد نیز می رسانند ، لیوانی آب بخواهی ، قطعاً  به شما نهار و شام هم می دهند !!
به هر حال  بوق زدن افاقه ای نکرد و ماشین من و آن جوان ، شاخ به شاخ هم متوقف شد .
جالب اینجا بود که در عین خونسردی و آرامش من ، جوان آمد جلو ، درب ماشین مرا بازکرد و به قصد درگیری ، عربده می کشید ...
 از چند متری او بوی تعفن مشروبات الکی که مصرف کرده بود ، مشام را آزار می داد و تلوتلو خوردنش ، نشان از درستی حدس من ...
یکی از دوستانش بدو بدو آمد جلو ، مثلاً میانجیگری ، ودر حالیکه از افراط در مصرف مواد مخدر ، روی پای خود بند نبود ، مرا دعوت به آرامش مضاعف می کرد و هی عنوان می کرد که حالش خرابه  اخوی ... حالش خیلی خرابه ...
به هر حال زن وفرزند توی ماشین بود و بهترین راه حل کوتاه آمدن ، و بی توجه به عربده کشی آن جوان ، را همان را گرفتیم و رفتیم ...
چند سالی هست که در شهرهای شمال، بخصوص غرب استان ، از این دست اتفاق بسیار می افتد و ای بسا کار به جای باریکتری نیز می کشید ...
 روزی روزگاری آنها در اقلیت بودند ، امروز ما در اقلیت هستیم و جالب اینجاست که در شهر خود ،جای پارک ماشین نداریم . محل استراحت در پارک نداریم . محل شنا در دریا نداریم ....
این برای الان نیست .
سال 1370 در یک مجله هفتگی ، مخصوص نیروی مقاومت بیسج  گزارشی از وضع شهرهای شمال چاپ شد با عنوان ( مناطق حاشیه ای کشور ، سکوی پرتاب  تهدید های فرهنگی ....)
 ...گزارشهای رسیده ، حاکی از رشد مفاسد اجتماعی در برخی مناطق شمال کشور است . بعضی از این شهرها به دلیل زیبایی طبیعت اطراف آن ، سالانه پذیرای بیش از 800هزار نفر مسافراست( آمار متعلق به سال 1370 است ) این شهرها  به مکانی  جهت استفاده از مواد مخدر ، مشروبات الکلی ، همچنین فحشاء تبدیل شده است . طبق آمار ، 60درصد از بزهکاریهای کشف شده را مسافران جوان مرتکب شده اند . طبق همین گزارش طی یک دوره 9 ماهه بیش از 500 تن به اتهامات مختلف ، از جمله تهیه تعداد زیادی تصاویر قبیح  اززنان در این شهرها دستگیر شده اند ...
از این دست گزارش ، در این سالها بخصوص ، فراوان است که به هر دلیلی رسانه ای نمی شود .
نوع بی بند و باری عوض شده است ، اگر در سال 1370 این گزارش به عنوان هشدار چاپ شده بود ، امروز 21 سال از آن تاریخ می گذرد و فضا آنچنان باز شده که دیگر خیلی چیزها قبح خود را از دست داده است و در سایه یک سری از سهل انگاریهای وحشتناک مسئولین و بعضاً  انحرافاتی که در دستگاههای دولتی رخ می دهد ، بعضی از این موارد قبیح ، توجیه هم می شوند و عده ای با خیال راحت ، هر کاری کاری دلشان  بخواهد می کنند و تا بخواهی یک کلمه حرف بزنی، تو را حواله می دهند به اختلاس بزرگ تاریخ ایران و بحث انحراف  و یک سری واژه هایی که فقط  بر روی کاغذ مصرف دارد و بدرد سخنرانی آتشین فلان مسئول می خورد ...
متولیان استانی نیز  هر ساله در ایام نوروز و سپس تابستان با شور و شعف از آمار بالا و بلند مسافرین  حرف می زنند و به این پذیرایی می نازند ....بدون اینکه به این سوال جواب بدهند ، چه چیزی عاید استان شده است ؟
آنها که با خودشان ، حتی آب  را نیز میآورند !
شاید  نتوانند بلال درست  کنند و یا پاییز  و زمستان ، هیزم بیاورند و من و بردارها ی من در شمال بلال و هیزم آنها را فراهم می کنیم .
 وتمام بهره من و برادران هم استانی من ، فقط فروش  بلال و هیزم و سپس تحویل گرفتن صدها تن زباله و نخاله و بجا ماندن صدها فسق و فجور آشکار و پنهان است ....

من از کسی پاسخ نمی خواهم که چه باید کرد ؟ چه فایده !؟

کافیست که اشاره بکنم به مثلاً سخنان آقای هاشمی فسنجانی در بحث نامه ایشان به امام (ره) برای ارتباط با آمریکا ، یا مثلاً اشاره بکنم به یک مسئله ای در جدال عجیب و بعضاً کودکانه بین مجلس و دولت ، آنوقت خدا می داند چندین و چند صفحه پاسخ برای من می آید و به چه کسانی باید پاسخگوباشم ...

بگذریم ...

و البته کار ما گذشتن است . چاره ای هم نداریم اگر نگذریم . ما با آنها در کنار هم توی روستایمان زندگی می کنیم . با هم کنار می آئیم .

اما نمی دانم پسرم را چه کار کنم ؟

او دیگر به خانه پدربزرگش نمی رود تا به قصه  های او گوش کند . می خواهد برود پیش دوست جدید تهرانی خود ، خانه شان ، از تلویزیون ماهواره ای آنها فیلم های قشنگ ببیند !
به بازی با پسر عموها و بچه های همسایه راضی نیست . از گجت پسر همسایه  جدید خوشش آمده است و...

این قصه سر دراز دارد .


بازتاب : عمارنامه/مازند نومه/شمال امروز/شمال فردا/صدای شمال/

    

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۱/۰۲/۲۶
  • ۱۹۴ نمایش
  • علیرضا فلاح

نظرات (۳)

خداوندا دستهایم خالی است ودلم غرق در آرزوها -یا به قدرت بیکرانت دستانم را توانا گردان یا دلم را ازآرزوهای دست نیافتنی خالی کن
(( کوروش کبیر ))

سلام خیلی خوب نوشته ای درد دل ما را

چاره چی باید بسوزیم بسازیم
سلام
وبلاگ خوبی داری . به وبلاگ منم سر بزن
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی