پیش نویس

آسمان بار امانت نتوانست کشید ... قرعه فال به نام من دیوانه زدند

پیش نویس

آسمان بار امانت نتوانست کشید ... قرعه فال به نام من دیوانه زدند

پیش نویس

یادداشت هایی پراکنده در جستجوی رازها ، راز خلقت ، راز زندگی انسان ، هنر ، سیاست ، زندگی اجتماعی و قواعد بازی و سپس راز سکوت و همه این رازها ، اگرچه پراکنده ، مانند مهره های کوچک که بانخی در اتصال بهم ، تسبیح می شوند برای ستایش خالق

__________________________________________

پروردگارا ! باشد این شمع کوچکی که برافروخته ام ، نور پیدا کند و آنگاه که در تاریکی قرار گرفته ام، روشنم سازد

رازهای نگفته

آخرین نظرات
رازهای نگفته



نقل و کپی مطالب این تارنما ، بدون ذکر منبع ، شرعا جایز نیست و از اخلاق به دور است . وب شخصی علیرضا فلاح WWW.DRARF.IR

برای برادرم علی

يكشنبه, ۸ اسفند ۱۳۸۹، ۱۰:۰۴ ق.ظ

برادرش هستم . باید دقیق ترین  زندگی نامه را برای شهید  علی فلاح من بنویسم . هم برادرش هستم و هم تا حدودی  دست به قلم ، ولی چی بنویسم ؟ از کجا بنویسیم و چه جوری ؟
 قبل از آنکه بخواهم  به سال تولد  و زندگی و مدرسه وجبهه رفتن واینها اشاره کنم ،اینکه شعر هم می گفت و چقدر خوب روضه  می خواند ، مداحی می کرد ، و جالب اینجاست  که لکنت زبان داشت ومداحی می کرد ، این جالب  است ، خودش می گفت ، یکی رو که می بینم ، 5 متر مانده بهم برسه شروع می کنم به سلام کردن ، تا بهم برسه و سلامم کامل بشه .از بس اعتماد بنفس داشت ، لکنت زبان خودش را ، خودش طنز  می کرد ، حالا قبل از اینکه اینهارا بخواهم بگویم فقط 2 تصویر ازش توی یادم هست ، و یک جمله  قبل از خواب شبانه  که هنوز می سوزا ندم . همین. بقیه اش خُب زندگی نامه هست . مثل زندگی نامه همه شهدا .
در سالی  به دنبال آمد . به مدرسه رفت . بعدش  احساس  تکلیف  کرد . رفت جبهه . بعدش شهید شد . همین . مثل همه شهدا.
تصویر اول متعلق  به عکسی هست که چشمان معصوم او را به نمایش می گذارد . آخ اون چشمهای مظلوم و معصوم  هیچوقت  از یادم نمی رود . بخصوص گره خورده  به تصویر دوم ، یک دور شدن ، یک جدایی خاص ، یک ترک برداشتن دردناک دل .
یادم می آید ماه رمضان یک سال ، تابستان بود و من شاید 8 ساله یا 9 ساله بودم  و علی حدود 4 سال از من بزرگتر بود .
بعدش علی کار می کرد تا پول تو جیبی و خرج مدرسه را در بیاورد چون از یک خانواده فوقالعاده ضعیفی بودیم و پدر از دخل وخرج خانه بر نمی آمد .
بعدش علی روزه هم داشت از یک نانوایی  نان می خرید . توی فرغون – یا به قول ما دسته چرخ – بار می زد . یک گونی رویش می گذاشت که ولرم بماند و می برد روستا به روستا – خانه به خانه می فروخت ، نزدیک افطار بخصوص .
بعدش من و اون با هم  یک عصری رفتیم برای فروش نان ، نزدیک به افطار داشتیم بر می گشتیم ، من راحت یک تکه نان را ازچرخ دستی  بر داشتم و بی خیال خوردم و علی هیچی نگفت . یک پیکان آمد کنار ما وایستاد . تنها پیکان روستای ما بود .مال آقای نادر علیزاده و قرمزرنگ هم بود .
من بدو بدو رفتم سوار شدم  . خسته شده بودم . علی نتوانست سوار شود آخه چرخ دستی ، دستش بود .نشستم وماشین راه افتاد . از پشت شیشه نگاه کردم .
علی روزه داشت . خسته بود . عرق روی پیشانیش  را می دیدم . دسته چرخ  را می راند . من نگاهش می کردم و دور می شدم . من دور می شدم و ترک دلم ادامه پیدا می کرد تا اینکه قلبم شکست.
خیلی گریه کردم . خیلی .
یک شب موقع خواب ، رو کرد به من . گفت :
- اون ستاره ها رو می بینی ؟
 از پشت پنجره  خانه گِلی مون ، آسمون پر ستاره را می دیدم . قشنگ بود و زیبا .
 گفت :
-هر کی دنیا می آید یه ستاره باهاش بدنیا می آید . هر کی میره ، یک ستاره باهش می میره .... می دونی ستاه من کدومه !؟
یادم نمی آید. ولی او رفت و همه ستاره با او  رفتند . هیچوقت آسمان را ندیدم که پر از ستاره باشد و همه ستاره ها رفتند.
آخ که امروز سوز نبودن او آنچنان سینه ام را می سوزاند که هیچ مرحمی ، این سوزش سخت را التیام نمی دهد . امروز که با بودن همه کس ، بی کسی را با تمام وجودم احساس می کنم .
شهید علی فلاح  در سال 1345 در خانواده ای مستضعف  در روستای افرا تحت از توابع شهرستان آمل  که بعدها جزو شهرستان محمود آباد شد ، بدنیا آمد . فرزند  دوم خانواده  بود.
 4 پسر . یک دختر .
لکنت زبان داشت و انگشت  یکی از پاهایش 6 تا بود . با لکنت زبان شد مداح  اهل البیت (ع) و بواسطه انگشت ششم پاهایش ، پدرش توانست در بیمارستان شهید یحیی نژاد بابل ، جسد بی سرش را شناسایی کند !
یکی از همرزمانش می گفت :
 روزِ آن شبی که به شهادت رسید ، رفت غسل شهادت کرد ، ناخن دست و پا را گرفت و پلاک را از گردن باز کرد و به کمربند بست . در جواب پرسش دوستش گفت ، شاید سرم را از دست بدهم ... و خواب دیده بود و در پیام خود نیز آورده است .
 آنوقت پدرش که سواد نداشت که از  پلاک تشخیص بدهد او پسرش هست ، ترکش توپ  بخشی از شانه ،
گردن . سرش را برده بود . جسدش کنار یک درخت ، دست و پا زد... بی سر...  دست و پا زد وتمام کرد و پدری از روی انگشت پا تشخیص داد . حالا علی البته شب 19 رمضان بدنیا آمد . شب ضرب خوردن علی (ع) و برای همین اسمش را گذاشتند علی .
تا کلاس دوم ابتدایی  را توی تکیه محل درس خواند . مثل همه ما . بعدش مدرسه ابندایی روستا رودبار و مدرسه راهنمایی و سپس دبیرستان رفت آمل ، دبیرستان شهید رجایی . ادبیات ، شعر گفتن ، دوبار جبهه رفتن . بار سوم شهر مریوان ، سال 1364. شب 7 فروردین بواسطه  گلوله باران این شهر ، به شهادت رسید .
همچی توی اشعارش ، وصیت نامه اش ، نامه هایش  و پیام قبل از شهادتش هست . توی عکس هایش هست . فقط یک چیزشاید  نباشد ، اینکه علاقه عجیبی به فوتبال داشت . بچه ها را توی زمین کشاورزی جمع می کرد . با سبوس برنج خط کشی می کرد و زمین فوتبال می ساخت . بچه ها  خیلی دوستش می داشتند . خیلی .
حالا اینکه اوائل انقلاب ، سال 1357 ، مثلاً توی مسجد حین مداحی شعار می داد توسط  بعضی  از بزرگان محل توبیخ می شد و حتی کتک می خورد ، یا مثلاً توی حادثه 6 بهمن آمل ، توی محل راه می رفت و گونی و کیسه جمع می کردو می فر ستاد شهر ، یا مثلاً  برای کمک به جبهه پول جمع می کرد ،  برنج جمع می کرد ، چون از خانواده فقیری بودیم ، عده ای مسخره اش می کردند که دارای بر ای خانواده خودت برنج گدایی می کنی ، با آن جوانی  و غرور جوانی ، بغض می کرد و اشک در چشم ، باز به کارش ادامه می داد ، حالا اینها شاید گفتن نداشته باشد  که پول جمع می کرد  می داد به مثلاً آقایی که مسئول این کار بود و طرف می برد شهر آمل و به نام خود و کمک بنام خود ثبت می کرد و بعدها شد رئیس ...
شاید اینها خیلی گفتن نداشته باشد .
با شهید محمد علی زارع دیگر شهید روستای ما رفاقت عجیبی داشت و دوتایی به فاصله کوتاهی از هم به شهادت رسدند.
خدا همه ما را با شفاعت آنها بیامرزد ./ 16

 

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۸۹/۱۲/۰۸
  • ۳۱۷ نمایش
  • علیرضا فلاح

برادرم علی

شهید

علی فلاح

یحیی نژاد بابل

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی