برای برادرم علی
برادرش هستم . باید دقیق ترین زندگی نامه را برای شهید علی فلاح من بنویسم . هم برادرش هستم و هم تا حدودی دست به قلم ، ولی چی بنویسم ؟ از کجا بنویسیم و چه جوری ؟
قبل از آنکه بخواهم به سال تولد و زندگی و مدرسه وجبهه رفتن واینها اشاره کنم ،اینکه شعر هم می گفت و چقدر خوب روضه می خواند ، مداحی می کرد ، و جالب اینجاست که لکنت زبان داشت ومداحی می کرد ، این جالب است ، خودش می گفت ، یکی رو که می بینم ، 5 متر مانده بهم برسه شروع می کنم به سلام کردن ، تا بهم برسه و سلامم کامل بشه .از بس اعتماد بنفس داشت ، لکنت زبان خودش را ، خودش طنز می کرد ، حالا قبل از اینکه اینهارا بخواهم بگویم فقط 2 تصویر ازش توی یادم هست ، و یک جمله قبل از خواب شبانه که هنوز می سوزا ندم . همین. بقیه اش خُب زندگی نامه هست . مثل زندگی نامه همه شهدا .
در سالی به دنبال آمد . به مدرسه رفت . بعدش احساس تکلیف کرد . رفت جبهه . بعدش شهید شد . همین . مثل همه شهدا.
تصویر اول متعلق به عکسی هست که چشمان معصوم او را به نمایش می گذارد . آخ اون چشمهای مظلوم و معصوم هیچوقت از یادم نمی رود . بخصوص گره خورده به تصویر دوم ، یک دور شدن ، یک جدایی خاص ، یک ترک برداشتن دردناک دل .
یادم می آید ماه رمضان یک سال ، تابستان بود و من شاید 8 ساله یا 9 ساله بودم و علی حدود 4 سال از من بزرگتر بود .
بعدش علی کار می کرد تا پول تو جیبی و خرج مدرسه را در بیاورد چون از یک خانواده فوقالعاده ضعیفی بودیم و پدر از دخل وخرج خانه بر نمی آمد .
بعدش علی روزه هم داشت از یک نانوایی نان می خرید . توی فرغون – یا به قول ما دسته چرخ – بار می زد . یک گونی رویش می گذاشت که ولرم بماند و می برد روستا به روستا – خانه به خانه می فروخت ، نزدیک افطار بخصوص .
بعدش من و اون با هم یک عصری رفتیم برای فروش نان ، نزدیک به افطار داشتیم بر می گشتیم ، من راحت یک تکه نان را ازچرخ دستی بر داشتم و بی خیال خوردم و علی هیچی نگفت . یک پیکان آمد کنار ما وایستاد . تنها پیکان روستای ما بود .مال آقای نادر علیزاده و قرمزرنگ هم بود .
من بدو بدو رفتم سوار شدم . خسته شده بودم . علی نتوانست سوار شود آخه چرخ دستی ، دستش بود .نشستم وماشین راه افتاد . از پشت شیشه نگاه کردم .
علی روزه داشت . خسته بود . عرق روی پیشانیش را می دیدم . دسته چرخ را می راند . من نگاهش می کردم و دور می شدم . من دور می شدم و ترک دلم ادامه پیدا می کرد تا اینکه قلبم شکست.
خیلی گریه کردم . خیلی .
یک شب موقع خواب ، رو کرد به من . گفت :
- اون ستاره ها رو می بینی ؟
از پشت پنجره خانه گِلی مون ، آسمون پر ستاره را می دیدم . قشنگ بود و زیبا .
گفت :
-هر کی دنیا می آید یه ستاره باهاش بدنیا می آید . هر کی میره ، یک ستاره باهش می میره .... می دونی ستاه من کدومه !؟
یادم نمی آید. ولی او رفت و همه ستاره با او رفتند . هیچوقت آسمان را ندیدم که پر از ستاره باشد و همه ستاره ها رفتند.
آخ که امروز سوز نبودن او آنچنان سینه ام را می سوزاند که هیچ مرحمی ، این سوزش سخت را التیام نمی دهد . امروز که با بودن همه کس ، بی کسی را با تمام وجودم احساس می کنم .
شهید علی فلاح در سال 1345 در خانواده ای مستضعف در روستای افرا تحت از توابع شهرستان آمل که بعدها جزو شهرستان محمود آباد شد ، بدنیا آمد . فرزند دوم خانواده بود.
4 پسر . یک دختر .
لکنت زبان داشت و انگشت یکی از پاهایش 6 تا بود . با لکنت زبان شد مداح اهل البیت (ع) و بواسطه انگشت ششم پاهایش ، پدرش توانست در بیمارستان شهید یحیی نژاد بابل ، جسد بی سرش را شناسایی کند !
یکی از همرزمانش می گفت :
روزِ آن شبی که به شهادت رسید ، رفت غسل شهادت کرد ، ناخن دست و پا را گرفت و پلاک را از گردن باز کرد و به کمربند بست . در جواب پرسش دوستش گفت ، شاید سرم را از دست بدهم ... و خواب دیده بود و در پیام خود نیز آورده است .
آنوقت پدرش که سواد نداشت که از پلاک تشخیص بدهد او پسرش هست ، ترکش توپ بخشی از شانه ،
گردن . سرش را برده بود . جسدش کنار یک درخت ، دست و پا زد... بی سر... دست و پا زد وتمام کرد و پدری از روی انگشت پا تشخیص داد . حالا علی البته شب 19 رمضان بدنیا آمد . شب ضرب خوردن علی (ع) و برای همین اسمش را گذاشتند علی .
تا کلاس دوم ابتدایی را توی تکیه محل درس خواند . مثل همه ما . بعدش مدرسه ابندایی روستا رودبار و مدرسه راهنمایی و سپس دبیرستان رفت آمل ، دبیرستان شهید رجایی . ادبیات ، شعر گفتن ، دوبار جبهه رفتن . بار سوم شهر مریوان ، سال 1364. شب 7 فروردین بواسطه گلوله باران این شهر ، به شهادت رسید .
همچی توی اشعارش ، وصیت نامه اش ، نامه هایش و پیام قبل از شهادتش هست . توی عکس هایش هست . فقط یک چیزشاید نباشد ، اینکه علاقه عجیبی به فوتبال داشت . بچه ها را توی زمین کشاورزی جمع می کرد . با سبوس برنج خط کشی می کرد و زمین فوتبال می ساخت . بچه ها خیلی دوستش می داشتند . خیلی .
حالا اینکه اوائل انقلاب ، سال 1357 ، مثلاً توی مسجد حین مداحی شعار می داد توسط بعضی از بزرگان محل توبیخ می شد و حتی کتک می خورد ، یا مثلاً توی حادثه 6 بهمن آمل ، توی محل راه می رفت و گونی و کیسه جمع می کردو می فر ستاد شهر ، یا مثلاً برای کمک به جبهه پول جمع می کرد ، برنج جمع می کرد ، چون از خانواده فقیری بودیم ، عده ای مسخره اش می کردند که دارای بر ای خانواده خودت برنج گدایی می کنی ، با آن جوانی و غرور جوانی ، بغض می کرد و اشک در چشم ، باز به کارش ادامه می داد ، حالا اینها شاید گفتن نداشته باشد که پول جمع می کرد می داد به مثلاً آقایی که مسئول این کار بود و طرف می برد شهر آمل و به نام خود و کمک بنام خود ثبت می کرد و بعدها شد رئیس ...
شاید اینها خیلی گفتن نداشته باشد .
با شهید محمد علی زارع دیگر شهید روستای ما رفاقت عجیبی داشت و دوتایی به فاصله کوتاهی از هم به شهادت رسدند.
خدا همه ما را با شفاعت آنها بیامرزد ./ 16