آسمان بار امانت نتوانست کشید ... قرعه فال به نام من دیوانه زدند
یادداشت هایی پراکنده در جستجوی رازها ، راز خلقت ، راز زندگی انسان ، هنر ، سیاست ، زندگی اجتماعی و قواعد بازی و سپس راز سکوت و همه این رازها ، اگرچه پراکنده ، مانند مهره های کوچک که بانخی در اتصال بهم ، تسبیح می شوند برای ستایش خالق
__________________________________________
پروردگارا ! باشد این شمع کوچکی که برافروخته ام ، نور پیدا کند و آنگاه که در تاریکی قرار گرفته ام، روشنم سازد
بر منتهای آخرین ِ نگاه ات که می آیی
بی تو نقشی کنار زمین
برف می بازد
چه روزگار بارانی!
حتی میان قدمها که می شمری
کوچ اشک هایی
روی صفحه ...
دور از شکوفه های تن ات
چه روزگار ِ بی تو و چه
مرگی میان ِما برود
تنها
تورا خواهم
.
.
.
.
بی تو
دیگر
نه برف می آید و نه جای قدم هایی...