پیش نویس

آسمان بار امانت نتوانست کشید ... قرعه فال به نام من دیوانه زدند

پیش نویس

آسمان بار امانت نتوانست کشید ... قرعه فال به نام من دیوانه زدند

پیش نویس

یادداشت هایی پراکنده در جستجوی رازها ، راز خلقت ، راز زندگی انسان ، هنر ، سیاست ، زندگی اجتماعی و قواعد بازی و سپس راز سکوت و همه این رازها ، اگرچه پراکنده ، مانند مهره های کوچک که بانخی در اتصال بهم ، تسبیح می شوند برای ستایش خالق

__________________________________________

پروردگارا ! باشد این شمع کوچکی که برافروخته ام ، نور پیدا کند و آنگاه که در تاریکی قرار گرفته ام، روشنم سازد

رازهای نگفته

آخرین نظرات
رازهای نگفته



نقل و کپی مطالب این تارنما ، بدون ذکر منبع ، شرعا جایز نیست و از اخلاق به دور است . وب شخصی علیرضا فلاح WWW.DRARF.IR

۳۱ مطلب با موضوع «کربلا ، راه مستقیم به بهشت» ثبت شده است

نزدیک به یک ماه شده که نتوانستم وبلاگم را به روز کنم .
حالا که دوباره شروع کردم ، مقدس تر از نام و یاد آقای همه ما حسین ( ع ) ، نام زیباتری نیافتم .
در شبکه مجازی کلوب ، نوشته ای از خانم  " ترنم افشاری " سینه ام را سوزاند !
از ایشان اجازه باز نشر گرفتم .
ثوابش برای این خواهر محترم.

خدا یک پسر به من بدهد

اسمش را بگذارم «حسین»

بعد من بشوم «ام الحسین»

و او بشود «حسین ِ من»

که از ته دلم صدایش کنم: «حسین» م، مادرم، عزیزم..

به بقیه بسپارم که هوای «حسین» م را داشته باشند

خاطر «حسین» م را اذیت نکنند

صدا برای «حسین» م بلند نکنند

یادم باشد که «حسین» م را جایی تنها نگذارم یک لیوان آب همیشه دم دستم باشد

که هیچ وقت «حسین» م احساس تشنگی نکند..  / 360

____________________________________________________________

*یکبار دیگر خواندم .سینه ام سوخت. اجازه می دهید در وبلاگ خودم باز نشر نمایم ؟

*بله آقای فلاح مانعی ندارد...

  • علیرضا فلاح
هیچ دلیلی نمی بینم که فقط در ایام محرم و صفر ویا ولادت و شهادت مولا و سرورمان حضرت ابوالفضل العباس (ع) ، از آن بزرگوار یاد کنم و مطلبی ، حتی باز نشر نمایم. سخن از آقا ابوالفضل (ع) ، در هر زمان و مکان ، خوش است و عالی ترین ذکر روی زمین بی هیچ شک و تردید .

مطلب و عکس زیبایی دیدم در سایت شفقنا که آنرا باز نشر می نمایم . ثوابش برای پدیدآورنده اول.

 بر روی مضجع مطهر و مبارک فرزند با کرامت امیرمومنان، حضرت ابوالفضل العباس (ع) صندوقی چوبی و خاتم کاری شده از بهترین انواع چوب ساج قرار داده شده است که دارای طول 3 متر، عرض 2.20 و ارتفاع 2 متر می باشد. درون این صندوق، صندوق چوبی  میناکاری شده ی دیگری قرار دارد که با نقوش هندی مزین شده و به این آیه منور قرآن کریم مزین گردیده است:


"بسم الله الرحمن الرحیم : هَلْ أَتَى عَلَى الْإِنسَانِ حِینٌ مِّنَ الدَّهْرِ لَمْ یَکُن شَیْئًا مَّذْکُورًا"
(سورة الإنسان - آیة 1)

"آیا زمانى طولانى بر انسان گذشت که چیز قابل ذکرى نبود"

 زیر این صندوق چوبی، اتاقک مقبره ای قرار دارد که پیکر پاک مولا و سرورمان حضرت ابوالفضل العباس (ع) در آن آرمیده است؛ در اینجا قطعه ای از سنگ مرمر مستطیلی شکل دیده می شود که  بر این مقبره شریف و در طول  بقعه حرم قرار گرفته و بر روی آن ابیات زیر نقش بسته است:

( بر روی ادامه مطلب کلیک کنید )
  • علیرضا فلاح

هنگامی که ابوالفضل (ع) ، تنهایی برادر ، کشته شدن یاران و اهل بیتش که هستی خود را به خداوند ارزانی داشتند ، دید ، نزد او شتافت و از او رخصت خواست تا سر نوشت درخشان خود را دنبال کند.

اما به او اجازه نداد و با صدای حزین فرمود " تو پرچمدار  من هستی! "
امام با بودن ابوالفضل (ع) ، احساس توانمندی  می کرد . زیرا عباس  به عنوان نیروی بازدارنده و حمایتگر در کنار او عمل می کرد و ترفند دشمنان را خنثی می نمود .
ابوالفضل (ع) با اصرار گفت :
 از دست این منافقین سینه ام تنگ شده است ، می خواهم انتقام خون برادرانم را از آنان بگیرم .
امام از بردارش خواست برای اطفالی که تشنگی ، آنان را از پا در آورده است آب تهیه کند . آن دلاور بزرگوار نیز به طرف آن مسخ شدنگان که دلهایشان  تهی از مهربانی  و عطوفت بود رفت ، آنان را پند داد، از عذاب  و انتقام الهی برحذر داشت و سپس سخن خود را متوجه  عمربن سعد کرد و گفت :
 ای پسر سعد ! این حسین فرزند دختر پیامبر(ص) است که اصحاب  و اهل بیتش  را کشته اید و اینکه خانواده و کودکانش تشنه اند ، آنانرا آب دهید که تشنگی ، جگرشان را آتش زده است و این حسین  است که باز می گوید " مرا واگذارید تا به سوی روم یا هند بروم و حجاز و عراق را برای شما بگذارم "
سکوتی هولناک  نیروهای پسرسعد را فرا گرفت . بیشترشان سر فرو افکندند و آرزو کردند که به زمین فرو روند .
پس شمربن ذی الجوشن پلید و ناپاک ، چنین پاسخ داد :
ای پسر ابوتراب ! اگر سطح زمین همه آب بود و اختیار ما قرار داشت ، قطره ای به شما نمی دادیم  تا آنکه تن به بیعت با یزید بدهید .
پست فطرتی ، این ناجوانمرد را تا بدین درجه از ناپاکی تنزل داده بود .
ابوالفضل  به سوی برادر بازگشت ، طغیان و سرکشتی آنان را بازگو کرد ، صدای دردناک کودکان را شنید که آوای العطش  سرداده بودند ، لبهای خشکیده و رنگهای پریده آنان را دید و مشاهده کرد که از شدت  تشنگی  در آستانه مرگ هستند . هراسان شد . دریای درد ، در اعماق وجود حضرت موج می زد دردی کوبنده خطوط چهره اش را در هم کشید و با شجاعت  به فریاد رسی آنان برخاست.
 مشک را برداشت ، بر اسب نشست ، به طرف شریعه فرات تاخت ، با نگهبانان در آویخت ، آنان را پراکند ساخت ، حلقه محاصره  را در هم شکست  و آنجا را در اختیار گرفت .
جگرش از شدت تشنگی می سوخت . مشتی آب برگرفت تا بنوشد ، لیکن  به یاد تشنگی برادرش و بانوان و کودکان  حرم افتاد ، آب را ریخت ، عطش  خود را فرونشاند و گفت :

 یا نفس من بعدالحسین هونی – فبعده لاکنت ان تکونی

هیات ما هذا فعال دینی – و لا فعال صادق الیقینی

ای نفس ! پس از حسین ، پست شو و پس از آن مباد که باقی باشی ، این حسین است که جام مرگ می نوشد  ولی تو آب خنک می نوشی ، به خدا این کار خلاف دین من است .
قمر بنی هاشم ، سرافراز ،پس از پر کردن مشک آب ، راه خیمه ها را در پیش گرفت و این عزیزترین هدیه را که از جان گرامیتر  می داشت با خود حمل می کرد ، در بازگشت ، با دشمنان خدا و انسانهای بی مقدار ، درآویخت ، او را از همه طرف محاصره کردند و مانع از رساندن آب به تشنگان خاندان نبوت شدند . حضرت با خواندن رجز ، آنان را تار و مار کرد و بسیاری را کشت :

لارهب الموت  اذشا الموت زقا   -   حتی اورای فی المصالیتلقا
نفسی  لنفس  المصطفی  الطهروقا    انی انا العباس  اغدو بالسقا
و لا اخاف اشر یوم الملتقی

از مرگ هنگامی  که روی آورد بیمی ندارم ، آنکه میان دلاوران به خاک افتم ، جانم پناه نواده مصطفی باد!  منم عباس  که برای تشنگان آب می آورم و روز نبرد از هیچ شری هراس ندارم .
با این رجز ، دلیری بی مانند  خود را آشکار ساخت. بی باکی خود را از  مرگ نشان داد و گفت که با چهره  خندان  برای دفاع  از حق  و جانبازی در راه برادر به استقبال مرگ خواهد شتافت .
سرافراز بود از اینکه مشکی پر آب برای تشنگان  اهل بیت می برد .
سپاهیان از برابر او هراسان می گریختند ، عباس  آنان را به یاد قهرمانیهای  پدرش ، فاتح خیبر و درهم کوبنده  پایه های شرک ، می اندخت ؛
ناگاه نوفل ازرق  که در جایی کمین کرده بود و از کمینگاه در آمد و با کمک زیدبن ورقا دست راست حضرت  را جدا کردند . دستی که همواره  بر سر محرومان  و ستمدیدگان  بود و از حقوق  آنان دفاع می کرد.
حضرت فوری مشک را دوش چپ خود افکند و شمشیر به دست چپ خود گرفت ؛
قهرمان کربلا این ضربه را به هیچ گرفت و به رجز خوانی پرداخت ؛
 
والله ان قطعتم یمینی – انی احامی  ابدا عن دینی
نجل النبی الطاهر الامین – مع جمله السادات  و الاطهار
قد قطعوا ببعیهم یساری – فاصلهم یا رب حر النار

   
ای نفس ! از کفار نترس مژده بر تو باد خدای جبار و از بودن با پیامبر برگزیده الهی و جمله سادات و پاکان . دشمنان ستمکرانه دست چپم را هم قطع کردند پروردگار من ، آنها را در آتش  سوزان جای ده.
 حضرت به گفته برخی منابع ، مشک را به دندان گرفت و بدون  توجه  به خونریزی  و درد بسیار ، برای رساندن آب به تشنگان اهل بیت اسب را تازاند .
حقیقاً  این بالاترین مرحله شرف ، وفاداری  و محبت است که انسانی از خود نشان می دهد. در حالی که می رفت تیری  به مشک اصابت کرد و آب آن را ریخت .
سردار کربلا ایستاد. اندوه او را فرا گرفت ، ریخته شدن آب برایش سنگین تر از جدا شدن دستانش بود .
ناگهان  حکیم بن طفیل به حضرت حمله و رشد و با عمود آهنین  بر سرایشان کوفت . فرق ایشان شکافت و در این هنگام از اسب  به زمین افتاد و گفت:
 یا اخی، یا حسین علیک منی السلام
ای برادرم ای حسین ،  خدا حافظ ، ای برادر، برادرت را دریاب .
باد صدای عباس را به امام رساند ، قلبش شرحه شرحه شد .
 دلش از هم گسیخت ، به طرف  علقمه شتافت ، با دشمنان در آویخت ، بر سر پیکر برادر ایستاد ، خود  را بر روی او انداخت با اشکش  او را شتشو داد و با قلبی آکنده از درد و اندو گفت :
آه ! اینک کمرم شکست . راهها  برمن بسته شد و دشمن شاد شدم .
امام با اندمی  در هم شکسته ، نیرویی فروریخته و آزوهایی بر باد رفته به بردارش  خیره شد و آرزو کرد قبل از او به شهادت  رسیده باشد .
 سید جعفر حلی  حالت امام را در آن لحظات ، چنین  وصف کرده است :
حسین به طرف شهادتگاه عباس رفت در حالی  که چشمانش از خیمه ها تا آنجا را کاوش می کرد جمال برادر را نهان یافت ، گویی ماه شب  چهارده  که زیر نیزه ها شکسته نهان باشد ، بر پیکر  او فتاد و اشکش  زمین را  گلگون کرد .
 خواست او را ببوسد ، لیکن جایی در بدن او در امان  از زخم سلاح نیافت  تا ببوسد. فریادی کشید که در صحرا پیچید و سنگهای سخت  را از اندوهش به درد آورد :
برادرم ! بهشت برتو مبارک باد ، هرگز گمان نداشتم راضی  شوی که در تنعم باشی و من مصیبت تو را ببینم .
بردارم ! دیگر چه کسی دختران  محمد را حمایت خواهد کرد، که ترحم می خواهند لیکن کسی به آنان رحم  نمی کند .
این پرچم  توست ، دیگر چه کسی علمدارم باشد ؟

 برادرم ! مرگ فرزندانم را برمن سبک کردی.

زخم  را تنها  زخم  دردناکتر ، تسکین می دهد .

نویسندگان مقتل ها نقل می کنند ، امام هنگامی  که از کنار پیکر برادر برخاست ، نمی توانست  قدم بردارد و شکست برایشان عارض شده بود لیکن حضرت صبور بود ، با چشمانی اشکبار به طرف خیمه ها رفت .

 دخترش سکینه پیش آمد و عنان اسب پدر را گرفت  و گفت:
 عمویم ابوالفضل  کجاست ؟
امام غرق گریه شد و با کلماتی بریده بریده خبر شهادت او را داد . سکینه مویه اش بلند شد . هنگامی که زینب کبری (ع) از شهادت بردارش که همه گونه خدمتی به خواهر کرده بود ، مطلع شد ، دست برقلب آتش گرفته خود نهاد  و فریاد زد :
 آه برادرم ! آه عباسم ! چقدر فقدانت بر ما سنگین است. وای از این فاجعه . وای از این سوگ بزرگ .
زمین از شدت گریه  و مویه لرزیدن گرفت و بانوان حرم که یقین  به فقدان برادر یافته بودند ، سیلی به گونه ها نواختند .
 سوگوار  اندوهگین ، پدر شهیدان نیز در غم و سوگ آنان شریک شد و گفت :
یا ابالفضل !  چقدر فقدانت بر ما سنگین است !
امام  پس از فقدان  برادر که در نیکی  و وفاداری مانندی نداشت ، احساس تنهایی و بی کسی کرد . فاجعه مرگ برادر ، سخت ترین فاجعه ای بود که امام را غمگین کرد و او را از پا انداخت .

بدرود ، ای قمر بنی هاشم .

بدورد ، ای سپیده در شب .

بدورد ، ای سمبل  وفاداری و جانبازی .

سلام برتو ، روزی که زاده شدی ، روزی که شهید شدی و روزی که زنده  برانگیخته می

شوی .  / 313

  • علیرضا فلاح
بین کاغذ ها و نوشته هایم به کاغذی رسیدم که دست خط و نوشته دخترم سما بود .
توی 9 سالگی . برای محرم هم نوشته بود .
ساده و کودکانه ، حتی با اغلاط املایی ، تصویر ذهنی خود را از عاشورا ، روی کاغذ پیاده کرده بود.

فرشته زیبا

محرم آی
محرم دل ها
غرق غم هاست
روز آشورا
عزاداری های ماست
می کنیم گریه و گریه
امام حسین شهید شد
علی اسغر شش ماه
گلوش دریای خون شد
رقیه سه سال
گوش واره هاش
کنده شد
وای همه ی خیمه ها
خاکستر
یا دود شد
امام حسین تنها شد
رفت پیش علی اسغر
رفت به جنگ دشمن
تیر زدن به گلویش
به سرباز شش ماه
به هوا
هوا شدش
پر از خون
شد فرشته ای زیبا / 312

  • علیرضا فلاح

مطلب زیبایی از آقای محمد حسین پوردر شبکه افسران دیدم که به زیبایی عاشورا بود و سینه سوز،

آیا می دانید معنی تلظی چیست؟
زمانی که ماهی از آب دور می شود
اندک زمانی که می گذرد
دهانش را باز و بسته میکند
دیگر نایی برای جان دادن ندارد
نیرویش کم شده
آن زمان هم اگر به ماهی بیچاره آب دهی باز هم می میرد.
/ 311

  • علیرضا فلاح
رفتم برای مراسم شب اول محرم ، خرید کنم .
توی فروشگاه بزرگ ، همه جور آدم بود . بخصوص اینکه فروشگاه در منطقه خاصی واقع شده بود که بیشتر مسافرینی که می آمدند واسه ویلاهایشان ، آنجا خرید می کردند .
چند تا دختر و پسر و یک فروشنده جوان بومی منطقه که این سالها ، بواسطه همزیستی مسالمت آمیز با این مسافرین ، دقیقا شکل آنها شده بود و حتی چند گام جلوتر ...
خریدهایم را کنار صندوق چیدم برای حساب .
سروصدا وخنده ها و شوخی های جوان های داخل فروشگاه اجازه نمی داد که جوان فروشنده به من برسد !
صبر کردم . آنقدر که طرف مجبور شد آمد روبرویم . ماشین حساب را به سرعت راه انداخت .
نگاهی به بسته های نمک میان خریدهایم کرد و یهو پرسید :
اینهمه نمک رو واسه چی می خوای ؟
گفتم :
برای مراسم امشب . شب اوله .
با تعجب نگاهم کرد . پرسید :
شب اول محرمه ؟
جواب دادم :
آره
دیگر انگشتانش با سرعت دکمه های ماشین حساب را نمی زد . مکث کرد . این پا و آن پا کرد و بعدش رفت یک بسته بزرگ نمک برداشت و پشت سرش چند باکس آب معدنی ، آمد روبرویم و صاف نگاه کرد توی چشمام .
خیلی دنبال کلمه نگشت که تبدیل به جمله ای ریا کارانه شود . با صداقتی محض گفت :
این نمک و آب را ببر برای امام حسین ( ع ).
شدت ضربه این جمله به قلبم آنقدر بود که صدای شکستنش را بشنوم .
طاقت نیاوردم .
خودش هم گریه کرد.
توی فروشگاه بودند . اما انگار کسی نبود . / 310

  • علیرضا فلاح


حوا گفت :
صدایی می آید . صدای ناله کودکی را می شنوم آدم ! اینجا جز من و تو کسی نیست ، این چه نوای حزن آلودی است که می شنوم ؟
آدم گفت : این ناله طفلی 3 ساله است.
حوا پرسید : چه می خواهد !؟
آدم گفت : پدر ! پدرش را سر بریرند و این طفل در  خرا به ، بهانه پدر را می گیرد .
بغض بیخ گلوی حوا گیر کرد . سپس ناله ای دیگر شنید . به دقت  گوش سپرد . ناله زنی به گوش می رسید که به سینه می زد و مویه می کرد
حوا متحیر انه ؛ پرسید: آدم ! این صدای کیست !؟
آدم گفت : این صدا ، مویه زنی ست که فرزندش را سر بریرند !
 بغض حوا  در گلو شکست . 
گفت: آدم ! این چه مصیبتی است که هم طفل  می گرید و هم مادر ، و این مرد کیست !؟
آدم گفت : نامش حسین است .
حوا دلش لرزید و به تلخی گریه کرد .
آدم گفت : من نیز بار اول که نام حسین را شنیدم ، بی اختیار گریه کردم و خداوند سخن حسین را با من گفت .
 بیا با تو بگویم .
حوا نشست و آدم گفت و حوا گریه کرد . /
309

پ.ن :
مطلب " آدم گفت و حوا گریه کرد "  بازتاب خوبی در سایت ها و وبلاگ ها و شبکه های اجتماعی داشت. خدا را شکر.
در این میان ، می ماند رفتار غیر حرفه ای و خلاف اخلاق رسانه ای سایت محترم  شمال نیوز  که این مطلب را در میان کامنت های خواننده گانش پای یک خبر ، منتشر کرده است !
جالب اینجاست که این مطلب هیچ سنخیتی با خبر مندرج در آن سایت ندارد . آقای رمدانی ، مدیرمحترم  سایت شمال نیوز را از نزدیک می شناسم و از نگاه ارزشی و مذهبی این بزرگوار آگاهم و به استناد همین آگاهی ، متعجبم !

بازتاب : عمارنامه / شمال نیوز / شبکه گسترده / ویستا / سایت رنج / افسران جنگ نرم / ندا آنلاین / شبکه سنگریها / عاشقان ثارالله
  • علیرضا فلاح
امروز روز عرفه بود و فردا روز عید قربان است و چند روز دیگر ، روز عاشورا.
عرفه ، قربان وعاشورا ، سه کلمه ساده نیستند. تمامی یک مکتب مترقی و مذهب کامل هستند. شیعه.
نمی دانم چرا هر عید قربان ، بیش از همه به یاد کربلا و عاشورا می افتم !
دو سال قبل ، توی همین وب نوشت ، مطلبی نوشتم به نام "عید قربان ، سربریدن دل" و در آنجا نیز به کربلا و عاشورا ، اشاره داشتم.
فکر می کنم آن مطلب به اندازه کافی گویای حس درونی و دیدگاه من در این خصوص باشد. / 294

  • علیرضا فلاح
زائران محب اهل بیت (ع) در حرم امن الهی امروز حضورشان در خانه‌ی خدا را به‌مناسبت فرا رسیدن «یوم الترویه» و سالروز عزیمت اباعبدالله (ع) از مکه به سمت کربلا، با ذکر «حسین (ع)» عطرآگین کردند.
 بنا بر روایات تاریخی، در سال 61 هجری قمری و نیم قرن پس از غروب خورشید نبوت، امام سوم شیعیان که برای احیای دین جدش رسول‌الله (ص) بپاخاسته بود، در روز هشتم ذی‌الحجه مکه را به مقصد عراق ترک کرد.
روایت است که ایشان پس از انجام اعمال عمره، قبل از حضور مسلمانان در صحرای عرفات، با کعبه وداع گفتند، در مسیر خود در مدینه‌النبی (ص) با مزار پیامبر اکرم (ص) و نیز مادر ارجمند و برادر بزرگوارش وداع کردند و سرزمین حجاز را به دعوت کوفیان ترک کردند.
روز هشتم ذی‌الحجه همچنین به روز «ترویه» معروف است. دلیل نام‌گذاری این روز را به این دلیل دانسته‌اند که در منی و عرفات آب وجود ندارد و حاجیانی که قصد وقوف در منی و عرفات را دارند، باید از مکه‌ی معظمه برای خود آب تهیه کنند و همراه ببرند و چنین حالتی را «ترویه» می‌نامند.
این روز، پس از روز «دحوالارض» (25 ذی‌القعده، روز نظر کردن خداوند بر زمین و جریان یافتن حیات) از روزهای مهم ذی‌الحجه است و پیروان مکتب ولایت، عزیمت سید و سالار شهیدان را در چنین روزی، با رخدادهای سرزمین نینوا و عاشورا بی‌ارتباط نمی‌دانند.
از این رو، روز «ترویه» همواره برای حاجیان ایرانی و دیگر شیعیان جهان در کنار بیت‌الله الحرام، از جایگاه خاصی برخوردار بوده است. / 293

  • علیرضا فلاح

در تمام طول زندگی خود ، دراین 41 سال ، عزاداری جایی را ندیدم جز در روستای پدر خود ، افراتخت .مراسم خاصی برگزار می شود .

از شب اول  تا عصر عاشورا ، غروب شام  غریبان و من جز در ا ین روستا ، جایی نبودم و هر کجا که بودم ، این ایام برگشتم و از خدا می خواهم  این فرصت را به من بدهد  تا پایان عمر نیز چنین کنم وبرگردم و حلاوت این عزاداری شیرین را بچشم .

روزی که جز زیبایی چیزی در آن رویت نشد ، بدیهی است که مراسم سوگواری و پاسداشت  این روزکه مبدل به    فرهنگ شده نیز ، زیبا ، شورانگیز ، شوق انگیز و بی نظیر باشد .

در روستای پدری ام ، افراتخت مراسم عزدارای ، مانند همه روستاهای مازندران و سراسر ا ین کشور پهناور امام حسین (ع) با شکوه خاصی  برگزار می شود . البته تا آنجایی که من شنیدم  و توی فیلمها که دیدیم ، بخصوص این چند سالی که مسئولیت  دارم توی صدا وسیما ، شیوه عزاداری ، در هر منطقه  و روستا، تفاوت هایی با هم دارد که این  تفاوت در هر منطقه مبدل به فرهنگ آن منطقه شده و در وا قع ریشه در تاریخ آن منطقه و روستا دارد که خودش به زیبایی و غنای آن می آفزاید .

مثلاً در خصوص روستای ما ا فراتخت و روستای مجاور آن اورطشت  و رود بار ، شیوه برگزاری مراسم در طی شاید 100 سال به گونه ای بوده که ا نگار سناریویی تنظیم  شده ، با جزئیات  کامل ا ست و در تمام این مدت ، کوچکترین  تعغیری نکرده و حدا قل ا ین چند سالی که من دیده ام و می بینم ، جز ا فزایش جمعیت چیزی  از جزئیات مراسم کم یا به آن اضافه نشده است و در نتیجه  مبدل به فرهنگ  و روش خاصی شده که مختص  این منطقه است و حکایت  شیرینی هم دارد .

سالهای قبل ، شاید 100 سال قبل ، کمتر و بیشتر نمی دا نم می گویند روستای افراتخت و رود بار وقف امام حسین (ع)  شده است . ملک آن وقفی است ، روزنهم – تاسوعا- مردم افرا تخت و اورطشت  باید نهار دهی بکنند و روز دهم- عاشورا- مردم روستای رودبار ...

                   پدرم ،راوی این مراسم

تا شب هفتم محرم ، مثل هر جا ، عزادارای در تکیه محل برگزار می شود.  شب هفتم مراسم کوعباس (ع) اجرا می شود . آخ که این مراسم چقدر زیبا و روحانی است !

عده ای کودک و نوجوان ، جمع می شوند . یک نوجوان لباس سبز ا بوالفضل (ع) را می پوشد ، اینها  دور محل می چرخند و از اذان مغرب تا شب ،  دور محل می چرخند و ندای کوعباس ، کو عباس  سرمی دهند یعنی :کجاست عباس ؟ ا نگاری طفلان امام حسین (ع) هستند و دنبال عموی خود می گردند !

دم در هر خانه ای جمع می شوند ، در می زنند و توی حیاط خانه نوحه سرایی می کنند . صاحبخانه نیز مبلغی پول به آ نها می دهد و آ نها با این پول  لباس و زنجیر و طبل و سنج می خرند تا روز عاشورا برای دسته روی  بسوی روستای رودبار که 5 کیلومتر با روستا ما فاصله دارد از آن استفادهکنند...

 

شب نهم محرم ، از روستای رودبار ، هیت سینه زنی  پیاده  راه می ا فتند و در مسیر خود ، از روستای اور طشت عبور می کنند و وارد روستای ا فراتخت می شوند. تابستان و زمستان  ، برف وسرما ، هیچ تاثیر ندارد و ا ینها 5 کیلومتر پیاده به روستای ما می آیند . در حیاط  تکیه و مسجد محل عزدارای را برپا می کنند و پس به روستای خود باز می گردند .

پدرم تعریف می کند سالهای بسیار دور ، یک شب برف سنگینی آمد . مردم روستای رودبار ، در برف وسرما نتوا نستند حرکت کنند . اما دلشان طاقت نداشت که نیایند تا ا ینکه چند نفر از بزرگان  محل ، همان شب در عالم خواب بهشان الهام می شود که باید بروند ...

دم دمای صبح ، مردم ا فرا تخت ، صدای عزاداری را می شوند. از خانه ها بیرون می آیند و عزادارانروستای رودبار را می بینند  که پای پیاده در برف با علم و کُتل آمده ا ند....

روز نهم - روز تاسوعا- نه  تنها روستای رودبار ، بلکه نزدیک به 10-12 پارچه آبادی ، و ا مروزه بسیاری ازمردم از سراسر استان مازندران ، بواسطه فیلم (روایت یک شمع ) که از تلویزیون مازندران ، بارها وبارها پخش شده یا فیلم های دیگری که فیلمبرداران آماتور گرفته و پخش کردند، یبا گفته های دیگران ،به روستای اورطشت و افرا تخت  می آیند ...

مردم روستای ا فرا تخت و اورطشت از صبح، خود را مهیای پذیرایی از عزاداران امام حسین (ع) می نمایند و دروازهای منازل به روی مردم باز است و صاحب خانه با اصرار فراوان می خواهد که به خانه آنهابرای صرف نهار و استراحت  بیایند .

جالب اینجاست که هر کس تعداد مهمانانش بیشتر باشد به این ا مر مباهات می کنند و خدمتگزاری ازعزاداران امام حسین (ع) را با هر سمت و مقامی که داشته باشد ، ا فتخار بزرگ زندگی خود می داند...

 

روز تاسوعا ، عزاداران ، اکثراً  پیاده وارد روستا می شوند و نخل را نیز به روستا می آورند .نخل یااماری که به گفته  بزرگان روستا ، نمادی از تابوت پیکر مطر امام حسین (ع) است ، فقط  روز تاسوعا و عاشورا  به حرکت در می آید.

نخل منطقه ما به بزرگی نخل  یزد  نیست ولی قصه جالبی دارد . سازنده این نخل و یک نخل دیگر  که در منطقه نوا ، منطقه ییلاقی  جاده هراز – مسیر آمل  به تهران – موجود است ، یک نفر می باشد که حدود 80 سال و بلکه بیشتر آنرا  ساخته .این نخل  اینجا در روز تاسوعا و عاشورا به حرکت در می آید و آن نخل در منطقه نوا ، در روز اربعین  ، طی مراسم  با شکوهی  از میان  دره ای عبور داده می شود و با طناب کشی به بالای تپه ای مشرف به روستا نوا منتقل می شود .

نخل گردانی مراسم شورا نگیز و حزن ا نگیزیست  که نه به نوشته می آید و نه به فیلم  و نه به عکس ، فقط باید دید و حس کرد .

اکثر جوانها در شب عاشورا  ، توی تکیه می مانند و تا صبح  به عزاداری  می پردازند و اگر نیم ساعتی ، یک ساعتی، خوابی به چشم بیاید ، همانجا در تکیه  می خوا بند .

صبح روز عاشورا ، بعداز اذان صبح ، مراسم صبح تیره دل شروع می شود .

صبح تیره دل نیز مراسم زیبایی هست که عزداران روستای ما از تکیه پایین محله به سوی تکیه بالا محله می آیند و با نوای پر سوزو گداز  مداح ، به عزاداری می پردازند و با اشک و آه از صبح می خواهند که ند مد !  از روز می خواهند که بر نیاید و از خورشید می خواهند که نتابد .
روز نشود و عاشورا نیاید تا ا مام حسین (ع)  به شهادت نرسد .

آنها در نوحه سرایی خود ، عاجزا نه از روز می خواهند که شب را به کناری نزند و نیاید ... آه و ناله  عزاداران چنان سوزناک است که هر شنونده ای را به گریه می ا ندازد ...
عزداران بعداز مراسم صبح تیره دل ،که از عنوان آن هم پیداست که چه حزنی دارد ، در تیکه بالا محله  جمع می شوند  و زیارت عاشورا می خوا نند و سپس با حوای نذری پذیرایی می شوند .

 بعداز آن ، حوالی ساعت 9 صبح ، هیت عزدارای بر ا ی حرکت به سوی رو د بار آماده می شود . وسایل  وطراحی تعزیه خیابانی آماده می شود . تعزیه خوانها لباس  خاص خود را می پوشند و تعدادی طفل دختر به عنوان کودکان اسیر ، همراه این تعزیه خوانان را می افتند . با طناب و دست پا بسته ، هیت زنجیر زنی پشت سر ا ین کاروان  به راه می افتد و بعداز عبور از لورطشت ، به سمت  روستای رودبار حرکت می کنیم .

حدود 12 الی 15 روستای دیگر نیز به این کاروان  می پیوندند  و خیل عظیمی از عزداران ، به سوی روستای رودبار می روند و بعداز مراسم ، مهمان خانه های مردم رودبار میشوند . و در آنجا نیز مثل روستا ما ا فرا تخت ، از صبح مردم خود را مهیای پذیرا یی از عزداران می کنند .

عصر روز عاشورا ، در روستای  رودبار تعزیه امام حسین (ع) برگزار می شود. و مردم  بعداز صرف نهار ، به تماشای  تعزیه می نشینند و غروب ، مراسم شام غریبان برگذار می شود .

مردم روستای ما ، نخل ندارند که آنرا حرکت بدهند . بجای آن یک علم کوچک داریم که قدمت آن به اندازه نخل روستایاورطشت هست و شاید بالای 80 سال قدمت ساخت آن است. این علم کوچک که به علم سلام معروف است ، نماد روستای ماست ما با آن به عزدارا نی که وارد روستای ما می شوند سلام میدهیم و روز عاشورا آنرا پیشاپیش دسته عزدارای خود حرکت می دهیم .

برخلاف بعضی از ریاکاری بازی که این سالها مُد شده و علم های بزرگ با چرخ و اینها می آورند توی خیابان ، علم روستای ما اینجوری  نیست . یک علم کوچک و زیباست  که حکایت معجزه آسایی نیزدارد .
چند سال قبل ، من خودم شاهد بودم که مردم روستای ما برای استقبال از عزداران رودبار ، بدون علم آمدند . یعنی عجله  داشتند برای آمدن به سرمحل ، علم را ازیاد بردند.
علم در داخل تکیه به زمین افتاد و صدا بلند شد . عده ای در بیرون تکیه شنیدند و داخل تکیه شدند تا محل صدا را تشخیص بدهند . آنجا کسی نبود ولی علم  روی زمین افتاده بود ...


 

حکایت شام غریبان هم جالب است . مردم روستای ما بصورت هیت دست روی در حالیکه کودکان شمع به دست در جلوی هیت حرکت می کنند  به سوی روستای اورطشت که گلزار شهدا در آنجاست  می آیند و کنار امام زاده قاسم (ع) و گلزار شهدا جمع می شوند و مراسم شام غریبان را بپا می دارند .

از خیلی سال قبل ، دلم می خواست  از مراسم عزدارای روستای پدری ام فیلمی بسازم .

یادم می آید اولین فیلمنامه ای که آماده کردم برای ساخت ، سال 1369 ، فیلمی بود با عنوان صبح تیره دل ،و بصورت 8 میلمتری می خواستم بسازم ، نشد ، فیلمنامه اش  تصویب نشد! یک نگاه  خاصی  آن زمان توی سینمای جوانان حاکم بود ....

بجایش  اولین فیلم  خودم را به نام (بیراهه ) ساختم و این فکر سالها با من بود ...

بعدش دوربین ویدئو که خریدم ، همه ساله از مراسم فیلم می گرفتم و الان از سال 1372 تا حالا از مراسم فیلم دارم. تا اینکه  وقتی توی صدا وسیمای مرکز مازندران به عنوان کارگردان مشغول برنامه سازی بودم ، با همان اشتیاق  سابق ، فیلم  را ساختم . خودم هم فیلمبرداری کردم ، خودم هم تدوین کردم با عنوان (روایت یک شمع ) پخش هم شد .

جالب اینجاست که برایش حق الزحمه هم به من دادند که با پول آن ، پول دوربینی که خریده بودم در آمد .... خیلی برایم جالب بود .

الان هر ساله این فیلم از شبکه مازندران پخش می شود .
یک  سال که رفتیم روستای رودبار ، از بس مهمان آمده بودند ، معلوم  بود مال منطقه ما نبودند . پرسیدم ، دیدم  آقا  گفت  از  بند پی  بابل  آمدیم . گفتم : چه  جوری  آمدید  اینجا ؟  از کجا می دا نسیتد ا ینجا مراسم است ؟
گفت : دوسه شب قبل ، تلویزیون فیلمی پخش کرد ...
بعدش البته  این سالها ،  به مدد دوربین های دیجیتال و موبایل  و تصاویر  آن که به همه جا می رود ، بر تعداد کسانی که برای حضور در این مراسم به منطقه ما می آیند ا فزوده می شود .
ا فتخار حضور در این مراسم را برای همه سالها داشتم . دوران نوجوانی و آغاز جوانی ، تاسال 79 ، توی روستا مداحی می کردم . صدایم بد نبود .
بعدش حنجره ام باز شد . دیگر نتوا نستم مداحی کنم . بعدش  همیشه دستم دوربین  بود و فیلم می گرفتم و چند سال  بعد روضه می خواندم . الان هم گهگاهی روضه می خوا نم .
شب  اول محرم شام دهی دارم و و روزنهم – تاسوعا – هر جا باشم می آ یم برای نهار دهی ...
یک سال  فقط ، نمی دا نم چی شد که خانه ام را در روستا اجاره داده بودم به یک  جوانی  که تازه ازدواج کرده بود . خودم ساری بودم. خانه  سازمانی صدا وسیما می نشستم . با مستأجر شرط کرده بودم که روزنهم دروازه را باز کند و من خودم هزینه را می دهم  تا نهار دهی شود . متاسفانه شب  ششم یا هفتم به من گفت  که نمی توا ند  این کار را بکند. آن سال ، در خانه ام بسته بود .
دلم داشت پاره می شد . مثل کودکی مادر مرده گریه می کردم . سر ظهر رفتم توی زمین  شالیزاری ، گوشه ای مخفی شدم . 38 سال سن داشتم  و مدیر تولید سیما هم بودم !
رفتم گوشه ای مخفی شدم . نه رو داشتم به محل بیایم . نه دل داشتم ... تا ساعت 3 بعدازظهر آنجا نشستم و گریه کردم . همه که رفتند ، من به روستا برگشتم ...

دیگه تکرار نشد ...                         

خدا کند  که نشود .... 


کد مطلب: 169

  • علیرضا فلاح